یکشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۲
 

آخرین مطالب

دبیمه

| سیدحسن رضوی | داستان‌نویس
دبیمه
زینت که از سر بام «کِل» کشید، صدایش آن‌قدری بلند بود که از میان بادگیرهای خانه‌ها بگذرد و تا ساحل آن‌سوی بندر برود. 
مراد، دم‌دمای عصر که با لَنجِ ناخداحمزه از دریا برگشته بود، چو1 انداخت توی بندر. لنج که پهلو گرفت، هنوز ماهی‌های تازه‌ی توی خَن2 را خالی نکرده، پریده بود روی اسکله. ناخداحمزه سرش را از قماره‌ی3 لنج بیرون آورده و داد زده بود: «مراد...!» مراد اما بی‌‌هوا، حتی نکرد لباسش را که بوی گند ماهی می‌داد عوض کند. پریده بود پشت وانت لکنته‌اش و رانده بود روی شانه‌ی تازه آسفالت‌شده موج‌شکن. چند نفری روی اسکله به صدای ناخدا برگشته بودند طرف لنج. ناخدا زیر لب غریده بود.
توی بندر به «مرادِ سق‌سیاه» می‌شناختندش. ابایی هم نداشت به داشتن چنین اسم و رسمی و این‌که با انگشت نشانش بدهند به هم آدم‌های بندر. عین خیالش هم نبود که تا به حال عزب مانده و پا که گذاشته توی چارچوب خانه‌ی هر دختری، یک «نه»ی قرص شنیده. بیعار می‌خندید و جوابش فقط دو کلمه بود: «به درک!»
اما خبر این بار چیز دیگری بود. خبر غرق نبود، خبر مرگ هم نبود. انگار کک افتاده باشد به تنبانش که هیچ آرام و قرار نداشت. اذان مغرب نگفته، خبر دهان‌به‌دهان چرخیده بود توی بندر و رسیده بود تا محله‌های دور و نزدیک. پسر حاج‌گلاف، نرسیده به راسته‌ی بازار ماهی‌فروشان، خبر را که شنید، راهش را کج کرد و خزید به گوشه‌ای.
اول‌بار زینت بود که از پشت ستون بادگیر بالای بام، دست حنابسته‌اش را حصار لب کرد و چنان کِلی کشید که صدایش میان همه‌ی بادگیرهای بندر پیچید و لرز انداخت به تن آب یکدست و صاف خور که لنج و قایق‌ها بی‌هیچ تکانی لنگر انداخته بودند. آسمان پایین‌تر آمده بود انگار. آب از آب جُم نمی‌خورد. انگار که سطح آب را ماله کشیده باشند. انگار همان بندری نبود که سه روز پیش از نفس افتاده بود از بادهای سرخی که معلوم نبود از کدام بیابانی هجوم آورده‌اند. سرخ‌باد، تورهای تازه‌ریخته‌ی پشت گسار4 را که بیست روز پیش‌تر صیادان بی‌لنج و قایق برای صید ماهی سرخو و سنگسر ریخته بودند، توی آب لِفت5 کرده بود توی هم و مچاله انداخته بود گوشه‌ی ساحل. تا کسی به چشم نمی‌دید، باور نمی‌کرد.
پرده کناری بود و آن دو چشم سیاهِ همیشه‌منتظر از میان قاب چوبیِ پنجره می‌دید که ننه‌نعمت به عادت همه‌ی عصرهای دلگیر این دو ماه و ده روز تنها نشسته روی سکوی سیمانی جلوی خانه و چشم دوخته به دوردست دریا. تسبیح می‌گرداند و آهسته لب می‌جنباند. آسمان بی‌ابر بود، صاف و یکدست. کاش همیشگی بود؛ اما نبود. دو ماه و ده روز بود که هیچ خبری نبود از ناخدایش و پسرهاش. نه زنده، نه...! چانه‌اش لرزید. مینار6 سیاه را کشیده بود روی دهان، اما هنوز اشک نیامده، که زینت کِل کشید از سر بام. دوباره و سه‌باره، هر بار بلندتر. نگاهش رفت به بالای بام. چشمان زینت می‌درخشید. چشمه‌ی اشکش جوشید. باور نمی‌کرد. دوید تا خانه‌ی زینت؛ همسایه‌ی دیوار به دیوار سال‌های دور و نزدیک. کلاغ پرید از سر دیوار و چند دیواری دورتر نشست. طلسم دریا شکسته بود.
صدای زینت دیگر تنها نبود. گم بود میان دیگر کِل‌های بلندی که از کوچه‌های تنگ بندر می‌گذشت. همسایه‌ی از جان نزدیک‌تر. از کِی؟ یادش نبود. همیشه می‌گفت: «سیاه چرا؟»
می‌گفت: «شگون نداره‌ها.»
می‌خندید: «گوش نمی‌دی به حرف، ننه. بایست دلت روشن باشه.»
اخم می‌کرد. می‌خندید. هق‌هق ننه‌نعمت بند نمی‌شد. زینت سفت در بغل گرفته بودش و مست بود از بوی مینارش که بوی کاهگل تازه می‌داد. آهسته گفت: «چشمت روشن ننه.»
گریه امان نمی‌داد اما. زینت دست چروکیده‌اش را گرفت و کشید زیر ایوان، روی زیلوی خوش آب و رنگی که آن‌جا پهن بود. قدم‌هایش لرزان بود. «گفتُم که سیاه نه‌خوبه7. نگُفتُم سیت8؟»
بعد گفت: «قشنگه‌ها، اما سی حالا نه خوبه.»
گفت: «امشو قشنگ‌ترین شُو بندره. باید آماده شیم. باید جشن بگیریم.» اشک، شیار بسته بود روی صورتش. شور بود، مثل دریا. 
آن دو چشم سیاهِ بی‌تاب از پشت پرده‌ی نازک می‌دید که خورشید بی‌رمق دارد پشت کوه گردن‌اشتر9 که مشعل نفتی بر فراز آن می‌سوخت، آخرین نفس‌هایش را می‌کشد. نزدیک‌تر قایقی تک افتاده بود روی آب، سبک‌بال و بی‌تکان. اگر نبود آن بند نازک گره‌دار بر لنگر، با جزر آب می‌رفت و نیست می‌شد. اگر نعمت بود می‌توانست از توی قایق آن دو چشم سیاه منتظر در پشت پرده را تماشا کند. 
وقتی سیاهیِ شب بر تن بندر چتر گسترد، مرغ‌های دریایی جایی دورتر، لابه‌لای صخره‌هایی ساحلی آرام گرفتند. پلیسوک‌ها10 در دهانه‌ی غار دره‌ی میرمحمد11 جا خوش کرده بودند کنار خفاش‌ها تا صبح شود. بندر در وهم سکوت بود. صدایی نمی‌آمد جز شرشر آبی در دوردست که جاشوی پیر با تلمبه‌ی دستی، آب مانده در تهِ خَنِ لنج را به دریا می‌ریخت.
مراد دوباره بیرون آبادی معرکه گرفته بود. دریا مد بود و لاشه‌ی پوسیده‌ی لنجی تا نیمه فرو رفته بود در ماسه‌ی خیس. مراد نشسته بود روی ترکه‌ی خشکیده‌ی لنج و چند نفری هم نشسته بودند بر ماسه‌ی تر.
«هر کی گفته یه ککی به تنبانش داشته، تو سی چه باور کردی؟»
شعبون بود که پرسیده بود از مراد. داشت با ترکه‌ی خشکی روی ماسه‌ی نرم خط‌های درهم می‌کشید. بعد هم گفت: «شوخی نیست لیمر12، مسلمون. می‌فهمی؟»
مراد گفت: «فردا که اومدن خودت می‌بینی؛ با همین چشمات.» و با دو انگشت سیاهش اشاره کرده بود صاف به چشمان شعبان که داشت دودو می‌زد از ناباوری.
خلف گفت: «همه‌ش حرفه. کی باور می‌کنه؟»
مُنعم ته سیگارش را که به بند انگشت رسیده بود، محکم کوبید به زمین و گفت: «لیمر که زد، خلاصِ کارِت. سراغ داری تا حالا کسی قِسر در رفته باشه از لیمر؟»
دو ماه و ده روز گذشته بود از آن توفان لیمر که سالی یک بار می‌آمد و آتش می‌انداخت به تن دریا و ساحل و لباس عزا می‌پوشاند بر تن ساحل‌نشین‌ها. قرعه امسال به نام ننه‌نعمت افتاده بود. سال قبل‌ترش زن ناخداعلی و پانزده سال پیشش هم زینت زن ناخدارحمان.
شعبان گفت: «همه‌ش تقصیر اون نسناسِ نامرده.»
منعم گفت: «ول کن حالا. پشت سر مرده که حرف زدن نداره.»
بعد رو به شعبان پرسید: «داره؟»
چند سالی از مردن حاج‌گلاف می‌گذشت اما دریغ از یک خدابیامرزی که اهل ده نثارش کرده باشند. برده بودند توی حاشیه‌ی قبرستان چالش کرده بودند. می‌گفتند دستش کج بوده. آن‌وقت‌ها که این‌قدر گلاف و استادکار لنج‌ساز نبود، باید از سال قبلش سفارش ساختِ لنج و قایق می‌دادی و نوبت می‌گرفتی. حاج‌گلاف تهِ کارگاه چوب‌بری‌اش صف داده بود تنه‌ی درختانی که تا سقف می‌رسید. موقع گرفتن سفارش، مشتری را می‌برد چوب‌های اعلای دبیمه‌ای13 را که از آفریقا و زنگبار آورده بود، نشانش می‌داد. می‌گفت بهترین چوب برای ساخت بِیس و پِی لنجه. هیچ‌وقتِ خدا نگذاشته بود کسی چوب‌های چندل14 و کرت15 مزخرف را که پشت دیواره‌ی ته انبار پنهان کرده بود ببیند. چوب چندل را قاطی دبیمه‌ها می‌کرد و نانش را می‌زد تو کاسه‌ی حرامی.
شعبان جواب داد: «نه نداره. اما اگه اون نامرد چوب کرت به جای دبیمه قالب نکرده بود به ای حاجی، ای لنجی نبود که تاب نیاره زیر لیمر.» داشت نگاه می‌کرد به دوردست دریا که سیاه و ظلمات بود.
خلف گفت: «تقصیر خودِ خدابیامرزش هم بید16. لیمر هم که نباشه، کدوم آدمی دو تا پسر رشیدشو با هم سوار جهاز17 می‌کنه و می‌زنه به دریا!»
منعم گفت: «اون هم کِی؟ درست وقت رسیدن لیمر!»
مراد هیچ نگفت. داشت به لیمر دیگری فکر می‌کرد و زنانی که یک‌به‌یک بی‌ناخدا می‌شدند. یکی از شب‌های پرستاره‌ی بندر بود. طاق و تارمه18 چراغانی خانه‌های بندر، دریا را نقاشی کرده بود. آن دو چشم سیاه نگران حتی از پشت آن پرده نازک هم می‌توانست انبوه ستارگان را در آسمان ببیند. شهابی روشن خطی کشید بر گوشه‌ی آسمان بندر. دریا سیاه بود و هوا نم‌دار از بوی شرجی. دریا بوی مردار لاک‌پشت هزارساله می‌داد.
خلف پرسید: «حالا از کجا این‌قدر مطمئنی تو، مراد؟»
مراد از جایش بلند شد و لنج پوسیده چرقی19 زیر پایش صدا کرد. تکه‌ی بزرگی از جلبک زرد را که دریا انداخته بود روی ساحل، با پایش شوت کرد. جلبک نرسیده به آب چند تکه شد. گفت: «خودم با همین گوش‌هام رو بیسیم لنج ناخداحمزه شنیدم. صدای لنج‌های اروندی بود. می‌گفتن طرف‌های گِتَر20 لنجو پیدا کردن. رفته بیدن سی صید گُباب21. گفتن دارن گَسلش22 می‌کنن طرف ایران. نشونه‌هایی هم که می‌دادن، لنج ناخدانعمان بود. دیروز که راه افتاده باشن، حتم که تا فردا تو بندرن.» مراد زبانش نمی‌چرخید و قطر را گِتَر می‌گفت. بعد راه افتاد سمت خانه‌های ساحلی: «بلند شین دیگه، صبح کار زیاد داریم.»
خانه‌ی ننه‌نعمت از سر شب شلوغ بود. چند تا ریسه چراغ رنگی بسته بودند از این سر تا آن سر حیاط. رنگ زرد و قرمز و سبز افتاده بود لابه‌لای شاخه‌های کْنار و نخل گوشه‌ی حیاط. میان دویدن‌هایش از این سر حیاط تا آن‌ سر که اتاقک انباری بود، گاه می‌ایستاد و به فکر می‌رفت. هنوز باور نداشت. یعنی می‌شد؟ همان عصری چادر به کمر زده بود و حیاط را آب و جارو کرده بود. از عصر که خبر پیچیده بود توی بندر و زینت و همه‌ی زن‌های بندر کُل کشیده بودند بر سر بام‌ها، خانه پر شده بود از آدم‌هایی که هر کدام گوشه‌ی کاری را گرفته بودند. شوخی که نبود. زینت گفت: «دو ماه و ده روز به زبون ساده‌س.» بعد خندید. وقتی می‌خندید، پیری در چشمش عقب می‌نشست. 
ننه‌نعمت نم اشکش را با گوشه‌ی مینار گرفت: «تو خودت هم دل داغداری داری زینت. خدا رحمت کند ناخدای تو را. بهشت بهره‌ش باشه.»
زینت رو گرفت و مشغول کار شد. به اشک‌های لعنتی فکر کرد که ناغافل سرازیر می‌شد. زودتر از همه آمده بود و حصیر و زیلوها را پهن کرده بود توی ایوان و جلوی باغچه. لامپ سوخته‌ی ایوان را با لامپ بزرگ‌تری عوض کرد. کمک کرده بود ننه‌نعمت سینی‌های بزرگ مسی را از زیر اثاث خاک‌گرفته‌ی ته انبار بکشد بیرون. آبشان گرفته بود و گذاشته بود گوشه‌ی باغچه تا خشک شوند. بعد که همسایه‌ها آمدند، نشستند به پاک‌کردن گندم. گندم پاک می‌کردند و حرف می‌زدند؛ از خداخواسته. حلیم نذر ننه‌نعمت بود که باید ادا می‌کرد.   
آن دو چشم سیاهِ پشت پنجره با انگشتان سبزه‌ی نازکش پرده را کنار کشیده بود و داشت به رفت‌و‌آمدهای خانه‌ی ننه‌نعمت نگاه می‌کرد. حرف‌ها را نمی‌شنید اما گندم پاک‌کردن را دوست داشت. وقتی صدای «یاالله» گفتن ناخداحمزه را شنید، پرده را انداخت. زن‌ها چادرشان را مرتب کردند. ناخداحمزه شاخ بز سیاهی را گرفته بود و وارد شد. بز سُم بر زمین می‌کشید و پا‌به‌راه نبود. ناخدا بز را کشید و برد تا نخل گوشه‌ی حیاط و همان‌جا حیوان را بست به نخل.
ننه‌نعمت گفت: «زحمت سی چه کشیدین، ناخدا؟» پرِ قدش چادری سیاه بسته بود که گل‌های ریز قرمز داشت. ایستاده بود کنار زینت.
«چه زحمتی. نذری بود همه‌ساله، گفتیم امسال زودتر ادا کنیم دده23.»
برای مراد پیغام فرستاده بود و قدغن کرده بود که طرف خانه‌ی ننه‌نعمت پیدایش نشود. سر به زیر داشت و نگران بود. گفت از لنج‌های اروندی چیزهایی شنیده. گفت خدا کند که راست باشد. گفت: «نمی‌خوام ته دلت را خالی کنم ننه‌نعمت. ما هم چیزهایی شنیدیم از بیسیم لنج و از آدم‌هایی که از اون‌ور آب می‌اومدن، اما هیچ‌کس چیزی ندیده هنوز. همه‌ی حرف‌ها نقل اینه که نزدیک یکی از جزیرت‌های24 قطر یه جهازی پیدا شده. ان‌شاءالله که نقل، نقل راست باشه. خواستم بگم حاجی جای برادر بزرگ ماست.»
بعد سر انداخته بود به زیر و گفته بود: «کاری اگر داشتی، نقل کم‌رویی نباشه خدایی‌نخواسته.»
ننه‌نعمت گفت: «خدا از بزرگی کمِت نکنه.»
آخرهای شب وقتی همه رفته بودند، ننه‌نعمت تنها نشسته بود روی پله‌ی ایوان و به آن روز نحس فکر کرده بود. دو ماه و ده روز پیش ناخداحمزه با شوهرش ناخدانعمان با هم زده بودند به دریا. قرار بود گرگورهای طرف‌های چاه نفتی «نوروز» را پیش از رسیدن توفان‌های موسمی جمع کنند. آن روز نعمت که از مدرسه برمی‌گشت، راهش را کج کرده بود و آمده بود لب آب. لنج کوچک تو آب کم‌عمق داشت به زمین می‌نشست که حاج‌نعمان داد زده بود که «لُهام25 کرده. نمی‌شه موتورِ روشن کرد.» نعمت کیف و کتابش را انداخته بود گوشه‌ی ساحل و کمک کرده بود به برادرش تا لنج را با تمام توانشان هل بدهند، تا لنج سوار آب شود. آب تا گردن می‌رسید. بعد که موتور لنج پت‌پت کرد و روشن شد، نعمت چنگ انداخته بود و خودش را از دیواره‌ی کوتاه لنج کشیده بود بالا. برادرش منتظر بود تا پدر مثل دفعات قبل تشر بزند و نعمت را راهی خانه کند، اما حاج‌نعمان هیچ نگفته بود. گفته بود نعمت طناب لنگر را مرتب کند و بگذاردش سینه‌ی لنج. اولین بار بود. رسم نبود توی بندر بردن پسرها با هم به دریا. ایرادی بود که دیگران در آن دو ماه و ده روز از ناخدا می‌گرفتند. حرف دریا بود و توفانی که همیشه کمین نشسته بود. وقتی از ساحل دور می‌شدند، خانه‌های کنار آب دور و دورتر می‌شدند. آن دو چشم سیاه داشت از پنجره‌ی باز رو به ساحل به دورشدن لنج و نعمت نگاه می‌کرد. بوی شرجی از میان پنجره‌ی چوبی به داخل می‌آمد.
ناخداحمزه بعدا تعریف کرد که آن روز دریا آرام بود. قرار هم نبود توفانی در راه باشد به آن زودی. برای دو روز یخ پودرشده برداشته بودند برای فریزکردن ماهی‌ها. بخت یارشان بود که آن روز هر چه گرگور26 بالا می‌کشیدند از دل دریا، پر از ماهی بوده. همان‌جا ماهی‌های درشت را جدا می‌کرده‌اند و لابه‌لای پودر یخ فریز می‌کردند. نعمت را مامور جداکردن ماهی‌های ریز و لاروهای27 میگو و گربه‌ماهی و لاک‌پشت کرده بودند که بریزدشان به دریا. نعمت از سبیل گربه‌ماهی بدش می‌آمد و ناگزیر با پا پرتشان می‌کرد توی آب. صید آن‌قدر خوب بوده که حاج‌نعمان پیشنهاد داده بود یک شب بیشتر بمانند. لابد آن شب که همه خواب بودند، نعمت به ستاره‌های آسمان چشم دوخته بود و به آن چشمان سیاه پشت پرده فکر ‌کرده بود. ستاره‌ها آن‌قدر نزدیک بودند که می‌شد یکی را گرفت و از آسمان چید. معلمشان از تعادل در طبیعت گفته بود. اما دوست نداشت از آسمان ستاره‌ای بچیند وقتی هم‌زمان یک ستاره از زمین به آسمان می‌رفت. کلنجار می‌رفت با خودش. چه به دردش می‌خورد تعادل در طبیعت وقتی حتی فکرکردن به این موضوع هم باعث آزارش بود. بعد به ماهی‌های یخ‌زده‌ی توی صندوق فکر کرد؛ به لحظه‌ای که نزدیک به دمای صفر خون درون رگ لخته شده و لحظه‌ای بعد که آن قلب‌های کوچک از حرکت باز ایستاده‌اند؛ به قلب خودش که وقتی با لنج از ساحل دور می‌شد، قلبش برای آن پنجره‌ی همیشه باز رو به دریا می‌تپید.
ناخداحمزه خواسته بود مخالفت کند با یک شب بیشترماندن، اما پیش پسرهای حاج‌نعمان حرفی نزده بود. شب سوم رانده بودند تا چاه‌های نفتی «سروش». قبل از حرکت، گرگورهای پر از ماهی را خالی کرده و با فشار آب شسته بودند و جلبک‌هایی را که راه شبکه‌های سیمی را بسته بودند، به دریا ریخته بودند. بعد همه را دوباره ریخته بودند توی دریا و علامت‌های روی آب را نشان کرده بودند برای چند هفته بعد که بازگردند سروقتشان. اما وقتی داشتند گرگورهای سر چاه سروش را می‌کشیدند بالا، توفانِ لیمر ناغافل رسیده بود. لیمر چیزی نبود که ناخداها نشناسند. ادعای همه ناخداهای خلیج فارس شناختن لیمر بود و شرط‌بستن بر سر زمان دقیق رسیدنش. اما لیمر چند روز زودتر از موعد هر سال رسیده بود. ابر سیاه ناگهان سر رسیده بود و تا سطح آب کشیده بوده پایین. بعد انگار که چنگ انداخته باشد توی تن دریا و ستون‌های از آب را کشیده باشد بالا. بوی زُهم دریا زده بود بیرون. سیلاب که راه افتاد از آسمان، فشار آب، لنج ناخداحمزه را دور کرده بود از لنج ناخدانعمان. ناخداحمزه تعریف کرده بود که تا آن زمان به چشم ندیده بود یک چنین لیمری. موج روی موج می‌غلتید و چشم، چشم را نمی‌دید. صندوق سنگین ماهی‌های فریز‌شده به کناره‌ی لنج پرتاب شده و لنج را کج کرده بود. می‌گفت دیده که پسرها داشته‌اند آخرین گرگور را می‌کشیده‌اند بالا. قفس سیمی سنگین بوده و لابد پر از ماهی. نعمت انتهای طناب گرگور را پیچانده بوده به دور کمرش و پایش را ستون کرده بود پشت دیواره‌ی کوتاه لنج. ولی گرگور سنگین و لیمر وحشی داشته می‌کشیده‌شان توی دریا. ناخداحمزه از روی لنج خودش فریاد زده بود که طناب را ببُرند. حاج‌نعمان در آخرین لحظه سُکان لنج را رها کرده بود و چاقوبه‌دست دویده بود سمت پسرها. همان وقتی بود که موج بلندی نزدیک شده و داشته سر می‌کشیده زیر لنج‌های چون پر کاه. دیگر چیزی یادش نمی‌آمد تا صبح فردای بعد از توفان که کیلومترها دورتر از چاه نفتی «سروش» کف قماره‌ی لنج به هوش آمده بود. 
این‌ها را ناخداحمزه تعریف کرده بود؛ چند روز بعد از این‌که حاج‌نعمان با پسرها برنگشته بودند. 
صبح که آفتاب زد، مراد وانت لکنته را راند طرف ساحل و هیزم‌های خشک را از پشت وانت خالی کرد روی ماسه‌های خیس. بیل را داد دست شعبان و گفت: «زیادی نکنی به آب برسی.»
شعبان تند نگاهش کرد. خلف خندید. منعم هنوز نیامده بود. مثل همیشه آخرین نفر بود. به خلف گفت: «سوار شو.» و پرید پشت وانت و راند طرف حسینیه. ناخدا سفارش کرده بود دیگ‌ها را صبح زود از حسینیه بگیرند. نسیمی خنک از سمت دریا می‌وزید. خور پر بود از لنج و قایق‌هایی که هنوز دریا نرفته بودند. لاک‌پشتی عقابی آرام سر از آب بیرون آورد و ساحل را که داشت شلوغ می‌شد از آدم‌ها، نگاه کرد. بعد زیر آب ناپدید شد. 
‌آن پنجره‌ی رو به ساحل باز بود. ناخداحمزه حواسش به ننه‌نعمت بود که نگران چشم به دریا داشت. زینت داشت با زن‌های دیگر، ظرف‌های گندم را گوشه‌ای کنار هم می‌چیدند. وانت که آمد، سه تا دیگ بزرگ حسینیه را گذاشتند پایین. مراد نگاهش افتاد به اسکلت چوبی متلاشی‌شده‌ی لنج که گوشه‌ی ساحل افتاده بود. اما چوب‌ها خیس بودند و جلبک‌زده. به درد هیزم نمی‌خوردند. وقتی آتش را زیر دیگ‌های بزرگ پر از آب روشن کردند، خلف با لباس زد به آب. ناخداحمزه نگاهش کرد. شنا کرد تا لنج کوچکی که دورتر لنگر انداخته بود. خودش را از دیواره‌ی کوتاه لنج کشید بالا و شروع به کشیدن طناب لنگر کرد. لباس به تنش چسبیده بود. لنج که از سنگینی طناب لنگر آزاد شد، پرید توی آب و سر طناب سبزرنگ را با خودش کشید طرف ساحل. لنج سبک بود و پشت سرش روی آب می‌سرید و جلوتر می‌آمد. نزدیک‌تر جایی که آب تا کمر می‌رسید، دوباره از لنج بالا رفت و لنگر را انداخت توی آب. ناخدا هنوز چشمش به خلف بود. لنج بیست متری بیشتر با ساحل فاصله نداشت. خلف رفت سراغ دستگاه بیسیم لنج و دستگاه را روشن کرد.
ناخدا صدا زد: «خبری هست؟»
خبری نبود. خلف پیچ صدای دستگاه را چرخاند و گذاشت روی بلندترین صدا. چند بار شاسی بیسیم را فشار داد و لنج اروندی را صدا زد. صدایی نیامد. قطع کرد و دوباره تلاش کرد. ننه‌نعمت و زینت داشتند حلیم‌های خیس‌خورده را لَت28 می‌زدند. از بیسیم جز خش‌خش صدایی بیرون نمی‌آمد. خلف با سر به ناخدا اشاره کرد که خبری نیست.
مراد دو سه نفری را با وانت لکنته فرستاد تا دوباره چوب خشک جمع کنند. وانت که راه افتاد، مراد داد زد: «نرید چوب سپستون29 جمع کنین.» اما وانت رفته بود. منعم تازه رسید، با چشمانی پر از خواب.
ناخدا داد زد: «بازم بگیر.» و با دست اشاره کرد که گوش به زنگ باشد.
خلف زیر لب گفت: «فایده نداره لعنتی.»
قرار بود اگر از پاسگاه ساحلی خبری شد خبرشان کنند. دورتر مردی آفتاب‌سوخته، پوزه‌ی قایقش را کشیده بود بالا و داشت با تکه اسفنج بزرگی، دیواره‌ی قایق را تمیز می‌کرد. آسمان صاف بود. دانه‌های گندم درون دیگ‌ها داشتند آرام‌آرام می‌پختند. تا ظهر چیزی نمانده بود. زن‌ها به نوبت چوب‌های بزرگ لت‌زنی را از دست هم می‌گرفتند و حلیم را هم می‌زدند تا ته نگیرد. به دختران جوان دم بخت سفارش می‌کردند که نیّت کنند و بعد حلیم را هم بزنند. آن چشمان سیاه پشت پنجره در دلش نیت کرد. پنجره را که باز کرد، خانه پر از صدای دریا شد.
زینت به دیگ‌ها سر می‌کشید و از هر کدام می‌چشید و احیانا اگر چیزی کم و کسر داشتند، اضافه می‌کرد. ماشینی جاده موج‌شکن را دور زد و راند سمت اسکله. کشتیِ نه‌چندان بزرگی انتهای اسکله در حال خالی‌کردن بار بود. چندتایی کارگر پیر و جوان بارهای تخلیه‌شده روی اسکله را با بی‌حالی مرتب می‌کردند. بچه‌های کوچک کنار ساحل سرشان گرم بود به مرغ‌های دریایی که شلوغ کرده بودند بالای سرشان. ماهی‌خوارها شیرجه می‌زدند توی آب برای تکه‌های نانی که بچه‌ها برایشان ریخته بودند. زیر آب نمی‌رفتند. نان‌های خمیرشده را روی آب به منقار می‌گرفتند و می‌پریدند به هوا. 
آفتاب رسیده بود درست بالای سر بندر. مراد دستی کشید به پیشانی عرق‌کرده‌اش. هوا داشت گرم می‌شد. رفت طرف وانت که مانده بود زیر آفتاب. ماشین را روشن کرد و کشاند زیر سایه‌ی درخت لیل30 که نزدیک ساحل تک افتاده بود. هنوز خبری نبود. باید می‌رسیدند تا حالا. به ننه‌نعمت نگاه نمی‌کرد. ضبط ماشین را روشن کرد و گذاشت «اُم کلثوم» ترانه‌ی غمگین «انتَ عُمری» را برای چندهزارمین بار بخواند. همان‌جا نشست پشت فرمان. نگاهش افتاد به خلف که بیسیم را رها کرده بود و نشسته بود روی لبه‌ی چوبی لنج. حواسش به هیچ جا نبود. خیره مانده بود به آب. تکانی نمی‌خورد. چند باری دعوایشان شده بود، اما رفیق بودند با هم. مدرسه را که ول کرد و افتاد به کار جاشویی با ناخداحمزه، دوستی‌اش با نعمت بیشتر شد. قرار بود نعمت فقط درسش را بخواند. قرار بود نعمت مثلا دکتر بشود و مراد هر بار که خواست پیشش برود برای درمان، چند کیلویی ماهی تازه سوغات ببرد. نعمت می‌خندید به حرف‌های مراد.
مراد لبخند به لب داشت که سایه‌ی کسی را همان نزدیکی حس کرد. ضبط را خاموش کرد و آرام از ماشین آمد پایین. ماشین را دور زد و از پشت درخت تنومند لیل، چشمش افتاد به پسر حاج‌گلاف که کمی دورتر، دزدکی ایستاده بود به تماشا. گُر گرفت. پاورچین خود را رساند پشت سرش و تا پسر حاج‌گلاف به خودش بیاید، یقه‌اش را محکم گرفته بود و کشانده بود توی ساحل: «بفرما نزدیک‌تر پسر حاجی. بیا خوب سیل31 بکن شاهکار پدر نامردته.»
پسر حاج‌گلاف گفت: «شروع نکن دوباره مراد.»
مراد خندید؛ خنده‌ای تلخ: «شروع؟ ای قصه‌ای که اون نامرد شروع کرده مگه تمومی هم داره، هان؟»
پسر حاج‌گلاف دستش را محکم از میان دست‌های مراد کشید بیرون و گفت: «خاکستر باد می‌دی مراد. چرا بُهتون می‌زنی نامسلمون!»
خلف از بالای لنج پرید توی آب و نرسیده به ساحل داد زد: «کدوم خاکستر ملعون؟» داشت پاهایش را سنگین توی آب به جلو فشار می‌داد.
ناخداحمزه غرید: «لعنت بر شیطون. تموم کنید این جدله.»
ننه‌نعمت برگشته بود رو به دریا و چشم به دوردست داشت. ظلم حاج‌گلاف از یادش نمی‌رفت. همه‌ی بندر می‌دانستند که حاج‌گلاف چوب‌های دبیمه‌ای را که ناخدانعمان برای ساخت لنجش سفارش داده بود، با چوب‌های چندل و کرت عوض کرده بود. اما بارها قسم خورده بود که دروغ است هرچه آدم‌های بندر می‌گویند. دست می‌گذاشت روی قرآن و راحت قسم می‌خورد. گفته بود چوب، چوب دبیمه است؛ می‌خواهی به هر کس نشانش بده. چند سال بعد از مردن حاج‌گلاف، یکی از کارگرهای کارگاهش که شهادت دروغ داده بود، افتاده بود به التماس و طلب حلالیت کرده بود.
ناخداحمزه رو کرد به پسر حاج‌گلاف و گفت: «با تو هم هستم پسر حاج‌گلاف. اگر می‌بینی کسی حرفی نمی‌زنه، سی خاطر اینه که اون بدبخت دستش از دنیا کوتا‌س، وگرنه که همه‌ی بندر فرق راست و دروغ را می‌فهمند.»
پسر حاج‌گلاف چشم دوخت توی چشم ناخداحمزه و گفت: «دروغ می‌گی ناخدا؛ دروغ...»
هنوز حرفش تمام نشده بود که دست ناخداحمزه ناغافل فرود آمد روی صورتش. صدای کشیده‌ی زهردارش پیچید توی ساحل. پسر حاج‌گلاف با صورت افتاد روی ماسه‌ی خیس. خلف پرید روی او و مشتش را بالا برد. اما مشت پایین نیامده بود که ناگهان کسی فریاد زد: «دارن میان...»
همه‌ی سرها برگشت سمت اسکله. دکل بلند لنجی داشت از پشت دیواره‌ی سنگ‌چین موج‌شکن نزدیک می‌شد. از لنج بزرگ فقط قسمت بالای قماره‌ی لنج پیدا بود و کمی عقب‌تر، پشت سرش، دکل شکسته‌ی لنجی به دنبالش می‌آمد. 
حالا دست‌ها سایه‌بان چشم بود و چشم‌های نگران خیره به انتهای موج‌شکن، تا لنج بزرگ دور بگیرد و وارد خور شود. خلف نشست روی زمین. زینت و دیگر زن‌ها دست کشیده بودند از لت‌زدن حلیم. از درون پنجره‌ی باز رو به دریا، این ننه‌نعمت بود که قد کشیده بود میان زن‌ها. آن دو چشم سیاه او را زنی زیبا در چادر مشکی گلدار می‌دید که مینار سیاهی سفت موهای سفیدش را پوشانده بود. چند کلاغ سیاه که روی درخت کُنار نشسته بودند، به هوا پریدند.  
از لوله‌ی سیاه اگزوز لنج دود سفید به هوا می‌رفت. جاشویی روی قماره نشسته بود و چیزهایی به جاشوهای دیگر می‌گفت که در جنب‌وجوش بودند. چند نفری روی دیواره‌ی موج‌شکن به طرف انتهای اسکله می‌دویدند. لنج بزرگ که وارد خور شد، به دنبالش طنابی ضخیم دیده می‌شد که لنجی را به دنبال خود می‌کشید. 
مراد داد زد: «لنج حاج‌نعمان.» 
انگشتان حنابسته‌ی زینت حلقه بود دور لب‌ها تا کِل بکشد، اما لنج را که دید انگشت‌هایش خشکید روی دهان. لنج درهم شکسته بود. از قماره جز چند تکه تخته‌پاره چیزی باقی نمانده بود. لنج چوبی تا نیمه زیر آب بود. از کسی صدایی در نیامد. بوی شرجی می‌آمد. مرغ ماهی‌خواری شیرجه زد توی آب. هوا داغ شده بود. نزدیک‌تر که آمد، می‌شد لباس نعمت را که آخرین‌بار بر تن داشت تشخیص داد. لباس چپانده شده بود میان شکستگی بزرگی در بدنه‌ی لنج. لنج تنها بود.
سکوت ساحل را بوق بلند و کشدار لنج بزرگ درهم شکست. قطره اشکی از گوشه‌ی چشم زینت جوشید. بعد همان اشک از گوشه‌ی چشم ناخداحمزه، بعد مراد، بعد خلف، بعد دخترکان نیّت‌کرده، بعد شعبون. میان اشک‌های جوشیده کسی حواسش نبود که پسر حاج‌گلاف کِی میدان را خالی کرده و گریخته بود، اما اشک زلالی را که از آن دو چشم سیاه پشت پنجره رو به دریا می‌جوشید، هیچ‌کس ندید. این بار نوبت ننه‌نعمت بود که به پهنای صورت رنج‌کشیده‌اش اشک بریزد. بعد دستان حنابسته‌اش را حصار لب کرد و به بلندای بندر کِل کشید.   |
 
پی‌نویس‌ها:
1 ـ چو (بر وزن نو): منتشرکردن شایعه.
2 ـ خَن: محفظه‌ی زیرین لنج که هم انبار است و هم موجب شناورماندن لنج بر روی آب می‌شود.
3 ـ قماره: اتاقک چوبی بر روی لنج که پل فرماندهی است.
4 ـ گسار: به تپه‌های مرجانی در آب‌های کم‌عمقِ نزدیک به ساحل می‌گویند.
5 ـ لفت‌شدن تور: در هم گره‌خوردن تور ماهیگیری.
6 ـ مینار: روسری نازک و توری‌شکل برای پوشش موی سر که زنان در برخی بنادر جنوب کشور می‌پوشند.
7 ـ نه‌خوبه: در گویش برخی مناطق استان بوشهر ازجمله جزیره‌ی خارگ، «خوب نیست» را «نه‌خوبه» می‌گویند.
8 ـ سیت: سی تو، برای تو.
9 ـ گردن‌اُشتر: کوهی در جنوب جزیره‌ی خارگ که شباهتی به گردنِ شتر دارد.
10 ـ پلیسوک: پرنده‌ای دریایی که پرستو نام دارند.
11 ـ میرمحمد: زیارتگاهی در جزیره‌ی خارگ منسوب به میرمحمد حنفیه، پسر حضرت علی (ع).
12 ـ لیمر: از توفان‌های مشهور موسمی و خسارت‌بار در خلیج فارس که هر سال در میانه‌های فصل پاییز می‌وزد.
13 ـ دبیمه: چوب‌های دبیمه، چندل، کرت: انواع چوب با درجه کیفیت‌های متفاوت.
14 ـ چندل: نوعی چوب که از هند وارد بنادر جنوب کشور می‌شد و در سقف خانه‌ها از آن استفاده می‌کردند.
15 ـ کرت: نوعی دیگر از چوب که در ساختمان‌سازی و قایق‌سازی از آن استفاده می‌شد.
16 ـ بید: فعل «بود» در گویش محلی برخی مردم جنوب. 
17 ـ جهاز: لنج بادی.
18 ـ تارمه: ایوان خانه‌هایقدیمی بوشهر که دورتادور آن با کرکره‌های چوبی و آفتاب‌گیر حصیری پوشیده شده است.
19 ـ چِرِق: صدای شکستن چوب.
20 ـ گِتَر: قطر. در گویش برخی مردم جنوب، کشور قطر را نامند.
21 ـ گُباب: ماهی تُن که «هَوور» هم نامیده می‌شود.
22 ـ گسل‌کردن: بُکسل‌کردن.
23 ـ دده: خواهر.
24 ـ جزیرت: جزیره در گویش محلی سواحلی.
25 ـ لُهام: به گِل نشستن لنج.
26 ـ گرگور: قفسی توری‌شکل برای استفاده در ماهیگیری.
27 ـ لارو: بچه‌میگو.
28 ـ لَت‌زدن: هم‌زدن حلیم با چوب بلند هنگام پخت.
29 ـ سپستون: سپستان؛ درختی در مناطق جنوب با میوه‌ای که حاوی صمغ چسبناک است و کودکان در ساخت بادبادک کاغذی از آن استفاده می‌کنند.
30 ـ لیل: درختی در جنوب ایران و به‌خصوص با فراوانی بسیار در جزیره‌ی خارگ که ریشه‌های هوایی آن به زمین می‌رسد. آن را درخت انجیر معابد هم می‌نامند.
31 ـ سیل‌کردن: تماشاکردن، نگاه‌کردن.
۲۵ تیر ۱۴۰۱ ۰۸:۵۶