دوشنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۲
 

آخرین مطالب

ماجرای یک سفر دریایی عجیب در 70 سال پیش

راوی: عبدالخالق ابراهیمی | تنظیم: سیدحسن رضوی |
ماجرای یک سفر دریایی عجیب در 70 سال پیش
من ابراهیمی هستم، عبدالخالق ابراهیمی. متولد فروردین 1318 خورشیدی در جزیره‌ی خارگ و از قدیمی‌ترین بومیان این جزیره. ماجرایی که می‌خواهم برایتان تعریف کنم، مربوط می‌شود به یک سفر دریایی برای صید ماهی در روزگاران قدیم که سه ماه به طول انجامید. در قدیم‌الایام رسم بر این بود که لنج‌های ماهیگیری به‌صورت گروهی و در قالب چندین جهاز بادی راهی سفرهای دریایی می‌شدند و هر چه به نقاط دورتر می‌رفتند، شانس صید ماهی بیشتر بود. در آن زمان یکی از این مکان‌های بکر و خالی از سکنه در خلیج فارس که سرشار از گله‌های ماهیان خوراکی به حساب‌ می‌آمد، سواحل عربستان بود. هر گروه صیادی شامل یک قایق بزرگ باربری بود که محل نگهداری آذوقه و همچنین ماهی‌های صید شده بود و دو تا سه قایق کوچک‌تر که بتوانند در سواحل کم‌عمق دریا اقدام به صید ماهی کنند. همچنین هر گروه دارای دو ناخدای بحری و بری بود. ناخدای بحری وظیفه‌ی هدایت و کنترل جهاز شراعی را بر عهده داشت و ناخدای بری (خشکی) که به آن «ربان» می‌گفتند، وظیفه‌ی هدایت قایق‌های کوچک‌تر به خشکی و پیداکردن دسته‌های ماهی و هدایت توراندازی و صید ماهی را بر عهده داشت.
خاطره‌ای که می‌خواهم برایتان تعریف کنم مربوط است به حدود 70 سال پیش و اولین سفر دریایی من، هنگامی‌که نوجوانی خام و بی‌تجربه بودم. جاشوها من را «بچه‌جاشو» یا «وُلید» صدا می‌کردند. گروه ما در صبح روزی که جزیره‌ی خارگ را به سمت سواحل عربستان ترک کردیم، شامل یک جهاز بزرگ و دو قایق کوچک‌تر بود. جهاز بزرگ بادبانی متعلق به عبدالحسین ملاح‌زاده بود که پدر من، یعنی علی عبدالله، ناخدای بحری آن بود. قایق‌های کوچک‌تر که به‌وسیله‌ی پارو حرکت می‌کردند‌ متعلق به منصور زغالی بود که وظیفه‌ی ناخدای «بری» یا «ربان» را بر عهده داشت. منصور زغالی بسیار باتجربه بود. دیگر همراهان یکی آقای ژاپان بود و دیگری مرحوم محمد عنانی که هم جاشو بود و هم آشپز لنج. من هم به‌عنوان یک تازه‌کار هم کمک‌جاشو بودم و هم کمک‌آشپز. چند نفر دیگر نیز بودند که متاسفانه اسامی آن‌ها را به یاد نمی‌آورم. 
ما در ابتدا به بندر گناوه رفتیم و حدود 10 تن نمک تهیه کرده و در جهاز بزرگ، بارگیری کردیم. نمک از ضروریات اصلی سفرهای صیادی بود، چون در آن زمان وسایل سرمایشی برای نگهداری ماهی و میگو وجود نداشت و ناچارا باید ماهی‌های صیدشده را نمک‌سود می‌کردیم. 
دومین مقصد ما، جزیره‌ی فارسی بود. این جزیره سکنه‌ای نداشت و تنها یک فانوس بلند دریایی در این جزیره بود تا کشتی‌ها و لنج‌ها در مسیر تردد خود با جزیره برخورد نکنند. معمولا ماهیگیرانی که به‌قصد صید به سواحل عربستان می‌رفتند، از این جزیره به‌عنوان محلی برای استراحت و تجدید قوا استفاده می‌کردند. وقتی ما به جزیره‌ی فارسی رسیدیم، با راهنمایی منصور زغالی که ناخدای ربان بود، در ساحل جزیره پیاده شدیم و تقریبا 20 روز در آن‌جا اقامت کردیم. یکی از کارهای ما در آن‌جا جمع‌آوری روغن لاک‌پشت بود. لاک‌پشت را معمولا به خاطر روغن آن صید می‌کردند که به آن روغن، «سُل» می‌گفتند. این روغن را بر روی عرشه و بدنه‌ی چوبی لنج‌ها (بالای آبخور) می‌مالیدند تا به‌عنوان عایقی بسیارمناسب از پوسیدگی چوب آن‌ها جلوگیری شود. در این مدت غالبا از گوشت لاک‌پشت به‌عنوان غذا استفاده می‌کردیم. برای صبحانه هم از تخم مُلیگ (پرنده‌های دریایی) و تخم کبکاب (مرغ بزرگ دریایی) که هر روز در ساحل تخم‌گذاری می‌کردند، استفاده می‌کردیم. بعد از 20 روز اقامت در جزیره، روغن‌های لاک‌پشت را که حدود 10 بشکه می‌شدند، بر روی جهاز بزرگ بارگیری کرده و راهی سواحل عربستان شدیم.
مقصد بعدی ما جزیره‌ی «جّنّه» در ساحل عربستان بود که خالی از سکنه بود. آن زمان دولت عربستان به‌تازگی در این جزیره چاه اکتشافی برای تولید نفت حفر کرده بود که نفتی هم پیدا نشد، اما به‌جای نفت، آب شیرینی حاصل شد که نعمتی بود برای ملوانانی که در آن حدود به کار صید می‌پرداختند و یا از آن‌جا می‌گذشتند. این چاه آب بسیار شیرینی داشت و اغلب ماهیگیران جزیره‌ی خارگ برای صید به این جزیره می‌رفتند. زیرا دیگر جزایر آن حدود، آب شیرین نداشتند. حتی برخی از ماهیگیران در نزدیکی این چاه آب اقدام به کاشت هندوانه و خیار کرده بودند. این جزیره‌ی کوچک آب کم‌عمقی داشت و یکی از غنی‌ترین زیستگاه‌های ماهیان در آن حوالی بود، به‌طوری‌که می‌توانستیم با چشم دسته‌های چندین هزارتایی ماهی «صافی» را در نزدیکی ساحل این جزیره ببینیم. کاری که باید می‌کردیم این بود که در زمان شروع جزر دریا و هنگامی‌که دسته‌های بزرگ ماهی می‌خواستند با عقب‌نشینی دریا به سمت آب‌های عمیق برگردند، تور خود را پشت سر آن‌ها حلقه می‌کردیم. این کار به‌وسیله‌ی یک تور بزرگ و با راهنمایی ناخدای ربان انجام می‌شد، به این صورت که یک سر تور را از ساحل به دریا کشیده و به دور دسته‌های ماهی حلقه می‌کردیم و بعد به‌سوی ساحل می‌کشیدیم. تعداد این ماهی‌ها آن‌قدر زیاد بود که تنها در یک زمان کوتاه یک‌ساعته، حداقل دو تن ماهی صافی صید می‌کردیم. مشکل اصلی ما در این جزیره، گشت حراست عربستان بود که هر دو سه روزی به آن حدود می‌آمدند تا از خالی‌بودن جزیره مطمئن شوند و در این زمان ما باید به‌سرعت جزیره را ترک کرده و به جهاز شراعی بزرگ خود که دورتر از جزیره توقف کرده بود، بازمی‌گشتیم.
کار اصلی، تازه بعد از صید ماهی شروع می‌شد و طی چندین‌ساعت باید این ماهی‌ها شکافته می‌شدند و بعد از پاک‌کردن، آن‌ها را نمک‌سود می‌کردیم. نمک‌سود‌کردن در دو مرحله انجام می‌شد؛ یکی بلافاصله بعد از صید و مرتبه‌ی دوم سه‌چهار روز بعد از صید. این کار باعث می‌شد که ماهی‌ها دیگر خراب نشوند. به‌این‌ترتیب، ما حدود دو ماه و چند روزی در جزیره‌ی جَنّه متوقف بودیم و کار روزانه‌ی ما شامل صید ماهی، شکافتن، پاک‌کردن، نمک‌سودکردن و صفافی بود.
زندگی موقت ما در این جزیره چندان راحت هم نبود. زیرا هوا بسیارگرم بود و به‌جز همان چاه آب شیرین، دیگر هیچ نداشت. شوری دریا باعث شده بود که بدن‌های ما عرق‌سوز و پر از لکه‌های قرمز مثل دانه‌ی انجیر شود. به‌ناچار شب‌ها بعد از استحمام با آب شیرین چاه، ماده‌ای به نام «جَفت» را روی بدن می‌مالیدیم تا دردها و سوزش‌ها کمی التیام یابد. سپس خسته از کار صید روزانه، طاق‌باز روی ماسه‌های ساحل می‌خوابیدیم.
طی این مدت حدود 20 هزار ماهی صافی ذخیره کرده بودیم و حالا دیگر وقت آن رسیده بود که آن‌ها را به فروش برسانیم. قرار بر این شد که جهاز ما به ناخدایی پدرم، راهی سواحل عربی شود و در آن‌جا ماهی‌ها را به فروش برسانیم و آن دو قایق دیگر در جزیره‌ی جنّه باقی مانده و کار صید را ادامه دهند.
ما در ابتدا به‌طرف ساحل «جُبیر» حرکت کردیم. اما جبیر سکنه‌ی چندانی نداشت و فروختن آن‌همه ماهی در آن‌جا غیر ممکن بود. جبیر بسیار کوچک بود و چند مغازه‌ی کوچک داشت که تعدادشان به انگشتان دست هم نمی‌رسید. جبیر آن زمان مثل حالا نبود که فقط 35 کیلومتر پتروشیمی‌های عربستان صعودی در آن‌جا ساخته شده باشد. بنابراین تصمیم گرفته شد که راهی بحرین شویم.
سفر ما به بحرین با جهاز شراعی و با کمک باد موافق، چهار روز طول کشید. بحرین یک اسکله‌ی بزرگ سنگی داشت که قایق‌های بادبانی در آن‌جا لنگر می‌انداختند. وقتی رسیدیم، پدرم به‌عنوان ناخدای لنج به شهر رفت و مشتری برای ماهی‌ها پیدا کرد. ماهی‌ها را افرادی که «یزاف» نام داشتند، به‌صورت چکی می‌خریدند. مثلا هر 100 تا ماهی را به قیمت مشخصی می‌خریدند و پول آن را به‌صورت روپیه پرداخت می‌کردند. بخشی از پول به‌دست‌آمده صرف خرید سفارش‌های جاشوها شد؛ اقلامی مانند شکر، روغن، چای و... که مورد نیاز خانواده‌ها بود و طرفداران زیادی داشت. لازم هست یادآوری کنم که در آن زمان زندگی بر روی جهاز صیادی بسیار ابتدایی بود. یعنی لنج‌ها اتاقک یا قماره‌ای نداشتند و از وسایل رفاهی همچون تشک و پتو و بالشت خبری نبود. شب‌ها گونی و یا کیسه‌ای روی عرشه‌ی لنج پهن می‌کردیم و از دستان خود به‌عنوان بالشت استفاده می‌کردیم و بدون هیچ رواندازی زیر آسمان خدا می‌خوابیدیم. شب‌هایی هم که هوا سرد بود، به محیط «خَنِ» لنج در زیر عرشه پناه می‌بردیم که در واقع انبار جهاز بود. البته ناگفته نماند که همه‌ی این به‌ظاهر سختی‌ها در آن زمان امری بسیار عادی بود و کسی گلایه‌ای از آن شرایط نداشت.
زمانی که در کنار اسکله‌ی سنگیِ بحرین پهلو گرفته بودیم، من به‌عنوان یک نوجوان کم‌سن‌و‌سال دوست داشتم به شهر بروم و شهر را ببینم. موضوع را به پدرم گفتم. پدرم مخالفتی نکرد. گفت برو، اما مواظب باش، چون آن‌جا ماشین دارد! من که نمی‌دانستم ماشین چیست، بدون آن‌که از پدرم سئوالی بپرسم، با همان وضع معمولی یعنی با لباس جاشویی و پای برهنه راهی درِ خروجی اسکله شدم. نگهبان که در اتاقک نگهبانی نشسته بود، از من مدارک شناسایی خواست که آن زمان ما هیچ مدرکی نداشتیم. نگهبان گفت پس باید یک نشانه از خودت بدهی. در آن زمان رسم بر این بود که یک نشان شناسایی در بدن مثل خال و جای زخم و دیگر علائم را به‌عنوان علائم شناسایی در برگه‌ی خروج گزارش می‌کردند. من که هیچ علامتی در بدن نداشتم، به‌ناچار آستینم را بالا زدم و جای آبله را روی بازوی دستم به‌عنوان علامت شناسایی نشان دادم. نگهبان هم سخت نگرفت و جای آبله را به‌عنوان علامت شناسایی در دفتر خود یادداشت کرد و اجازه‌ی خروج داد. خوشحال از درِ اسکله بیرون آمدم اما وقتی به کنار جاده رسیدم، با چیزهایی مواجه شدم که تا آن روز ندیده بودم! وسایلی که در جاده در حال رفت‌وآمد بودند. به یاد حرف پدرم افتادم که گفته بود حواست به ماشین‌ها باشد. دیدن ماشین‌ها برای من نوجوان هم جای تعجب داشت و هم ترسناک بود. آن‌قدر ترسیده بودم که عطای رفتن به شهر را به لقایش بخشیدم و به جهاز بازگشتم.
سرانجام بعد از چند روز توقف در بحرین، عازم بازگشت به جبیر شدیم. ولی این بار بخت با ما یار نبود و به باد مخالف برخوردیم که پیشروی را بسیار سخت می‌کرد. مثلا یک مسیر طولانی را طی روز می‌پیمودیم، اما فردا که از خواب بیدار می‌شدیم، می‌دیدیم که همان جای دیروز هستیم. از این روی سفر بازگشتِ ما 15 روز به طول انجامید و زمانی که به جزیره رسیدیم، متوجه شدیم که همراهان ما در جزیره در وضعیت بسیار بدی به سر برده‌اند. چون آذوقه‌ی آن‌ها تمام شده بود و چیزی برای خوردن نداشتند و از دست ما هم بسیار ناراحت بودند.
بالاخره بعد از سختی‌های بسیار راهی جزیره‌ی خارگ شدیم. در مسیر بازگشت، جهاز شراعی جلودار بود و دو قایق دیگر را به‌وسیله‌ی طناب به دنبال خود می‌کشید. در این مسیر دچار توفان شدیم و ساعات بسیار سختی را سپری کردیم. به یاد دارم که من در جلوی جهاز شراعی در میان طناب حلقه‌شده‌ی لنگر به‌صورت تقریبا بیهوش افتاده بودم و امواج دریا از روی سر من می‌گذشتند، بی‌آن‌که بدانم در اطرافم چه می‌گذرد.
این سفر با مشکلات زیادی همراه بود، اما برای من که جوانی تازه‌کار بودم، بسیار تجربیات گران‌بهایی داشت. بالاخره بعد از سه ماه و چند روز به جزیره‌ی خارگ رسیدیم. جمعی از اهالی و خانواده‌های ملوانان به پیشواز آمدند و خیر مقدم گفتند و اظهار خوشحالی کردند. کار آخر، تقسیم «گلاته» یا دستمزد بود که سهم من 25 ریال شد که در آن زمان پول بسیار زیادی بود، آن‌قدر که از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم. چون تا آن زمان من پول ریالی دیده بودم اما پول تومانی ندیده بودم. این اولین سفر دریایی منِ نوجوان حدود 13 ساله بود که اتفاق افتاد و من با خوردن گوشت لاک‌پشت و تخم ملیگ، انگار که ناگهان بزرگ شدم و قدم به دنیای بزرگسالی گذاشتم. یاد آن ایام تا هنوز با من است.   |
۲۵ تیر ۱۴۰۱ ۰۸:۵۲