اشاره بندر و دریا | در نیمهی نخست دههی 40 شمسی، انتشارات موسسهی مطالعات و تحقیقات اجتماعی که گویا زیر نظر دانشگاه تهران فعالیت میکرده و مسئولیت آن با دکتر احسان نراقی بوده است، مجموعهکتابهایی را حمایت و سرپرستی میکرده که به آداب و رسوم پیچیده و شگفتانگیزی در گوشهوکنار کشور میپرداخته است. احتمالا جلال آل احمد، دکتر غلامحسین ساعدی را متقاعد میکند که به سواحل جنوب کشور برود و مشاهدات خود را از زندگی مردم آن دیار در کتابی منتشر کند. کتاب «اهل هوا» حاصل این سفرهاست که بعدها در اردیبهشتماه 1345 توسط انتشارات امیرکبیر چاپ و منتشر میشود. ساعدی در این سفرها که از بندر گناوه و جزیرهی خارگ در استان بوشهر شروع میشود و تا بنادر و جزایر حاشیهی شرقی استان هرمزگان و در همسایگی سیستان و بلوچستان ادامه مییابد، یادداشتهای دیگری غیر از «اهل هوا» را هم آماده میکند که قصد انتشار آنها در کتابی با عنوان «سایههای خوش در حاشیهی خلیج» داشته، اما غیر از چند قسمت آن که همان سالها در نشریات محلی آبادان و تبریز منتشر شده، مابقی هیچوقت چاپ و به احتمال خیلی زیاد، قلمی نمیشوند. این یادداشتها که با نگاهی جستوجوگرانه و دقیق نوشته شدهاند، هنوز هم بعد از 55 سال، منبع موثق و معتبری برای تحقیق دربارهی مردم ساحلنشین جنوب کشور و آداب و رسوم آنهاست. در دو شمارهی قبل، یادداشتهای سفر ساعدی به بنادر کوچک جنوب استان بوشهر، تحت عنوان «در ساحل کاکی» و همچنین روایت سفر به بنادر لنگه، کُنگ و مُغویه در استان هرمزگان را خواندیم و این شماره ـ که متاسفانه آخرین بخش این سفرنامهی ناتمام است ـ ، نویسنده دست ما را میگیرد و به جزیرهی لارَک در بیش از نیمقرن پیش میبرد.
برای «لارک» موتورلنجی کرایه کرده بودیم از قشم، قرار و مدارش را گذاشته بودیم که برای حرکت خبرمان بکنند. بین لارک و جزایر دیگر تنگهی هرمز رفتوآمد خیلی کم است. بهندرت ممکن است لنجی برای بردن آب از بندر عباس به لارک، در اسکلهی قشم پهلو بگیرد و یا ماهیگیرانی که تا آن حواشی برای نیت دیگری، دیدار عزیزان و یا بدهبستان آمده باشند. و حالا ما اعیانی کرده بودیم و لنج کرایه کرده بودیم که منحصرا ما را ببرد. دمِ ظهری خبرمان کردند، من و همسفرم ـ داریوش آشوری ـ و شهردار قشم که راهنمای ما بود با دو تا بچهاش، از خانهی بخشدار آمدیم بیرون و شهردار همینطوری که به مسجد نیمهخراب و عملههایی که دیوار افتادهای را بالا میکشیدند، سر میزد و دستور میداد و به اینطرف و آنطرف سرک میکشید. از توی کوچهپسکوچهها و خرابهها و قدمگاه شیخفری رد شدیم و رسیدیم روی اسکله، دریا پایین بود و لولههای فراوان توپهای قدیمی همه خالی از گلوله، آب ریخته بر دامن اسکله، چوبهای پوسیدهی اسکله همه پوشیده از فلس و پشم ماهی [؟] و نخهای نایلونی پاره و اسباباثاثیه جورواجور جاشوها، ملاحان و ولگردان و آنهایی که بیخودی روی اسکله میگشتند. و لرزشهای اسکله زیر قدمهای ما که سخت عجله داشتیم در راه افتادن.
هوا مختصری کدر بود. رگههای ظریف و پاشیدهی ابرمانند، مثل کلاف دودی که در حال بازشدن و محوشدن است و آفتاب با همهی وسعتش دور از چشم و ما بیاعتنا به همهی اینها ناخدا را پیدا کردیم که چمباتمهزده روی اسکله نشسته بود. مرد 45 ـ 50 ساله، با دندانهای افتادهی فک بالا و لبهای ترکخورده و چشمهایی که همهجا را میدید و نگاه میکرد غیر از صورت تو را که باهاش حرف میزدی و میخندید، همینطوری، نه برای خاطر کسی و یا برای خاطر خودش. و با چهار جاشو که همه روی لنج با خودشان و با موتور و خرتوپرت جهاز ورمیرفتند، همه لُنگ بهسر و لنگ دور کمر و هر کدام با پیراهن پارهای که رنگ دریا گرفته. شهردار با ناخدا تعارف و خوشوبش کرد: «احوال شریف ناخدا، هوا چگونهس؟»
محض خاطر ما میپرسید، والا ما میدانستیم که خودش به اندازهی ناخدا از هوا و آسمان خبر دارد... ناخدا خندید و گفت: «هوا ناخواهره.»
دریا را نگاه کردیم، ساعت جذر بود و آب ساکن با چینهای ریف و ریز روی سطح دریا، عین تن کسی که لرز گرفته.
از پلههای پوسیده رفتیم پایین توی دریا و خودمان را انداختیم توی لنج. چینهای ریز و نرم دریا، جهاز را اینور و آنور میکرد. چمدان و بستهی رختخواب را روی سکو گذاشتیم و بچهها را بغل کردیم و در کنار نشاندیم. شهردار و ناخدا پشت سر ما آمدند، طناب را از پایهی پوسیدهی اسکله جدا کردند و بعد جوانتر از همه رفت توی موتورخانه و ناخدا شروع کرد به فرماندادن، بریده و محکم و خیلی جدیتر از آنکه لازم است. عین فرمان نظامی و معلوم بود غیر از این اگر میکرد، یک تکان کوچک یا یک ضربه به اسکله یا لنج دیگر چه صدمهی بزرگی خواهد داشت. و بههرحال راه افتادیم، اول آرام، بعد با سرعت از اسکله دور شدیم و آنوقت وسعت تمام آبادیِ قشم را دیدیم، مشتی خانهی جورواجور زیر آفتاب لهیده و حالا موجها بیدار شده بودند، همان چینهای ریف که قد کشیده، رشد کرده، هر کدام به بلندی یک دست و در هر قدم بلندتر و بزرگتر و پرزورتر.
و حالا جزیره را نگاه میکردی و زیاد هم نگاه میکردی. به نظر میرسید که جزیره با تمام سنگینیاش گرفتار و دستخوش دریاست. تا نیمساعتی ناخدا و شهردار با لهجهی غلیظ و ناآشنایی حرف میزنند، بههرحال همه تا مدتی باید با او درد دل بکنند. و ما تمام سفر به این مسئله عادت کردهایم. و حال مشغول تماشای بچهها هستیم که ساکت و آرام نشستهاند و لبهی لنج را گرفتهاند و تکانها و ضربههای دریا را خیلی راحت تحمل میکنند. چشمهاشان نشانهای از ترس ندارد و این خیال ما دو تا آدم شهری را راحت میکند. فاصله از خاک زیادتر میشود، و ما به دل دریا میرویم که آزاد و لجامگسیخته است و بیخیال و آمادهی هر نوع شوخی و بدجنسی. خندهی آبها و ساییدن و غلتیدن آب روی آب، تکان بیشتر لنج. حالا ناخدا و شهردار هم ساکتاند. من و داریوش کلاهها را پایین کشیدهایم و عینکبهچشم، ماشین عکاسی در دست من و چه مانع بزرگی برای چنگزدن به لبهی لنج. خیالات نایاب دریا باعث شده که داریوش از کتابخواندن منصرف شود. فرصتی گیر آورده برای شوخی و اینکه کوسهها با چه خوشحالی زیر لنج ما ورجهورجه میروند. اول کدامیک باید خورده بشویم و تعارف مثل همهجا. دیگر خیس شدهایم، ضربهی دریا را نهتنها به بدنهی لنج بلکه روی ستون فقرات خود حس میکنیم و «آخ»های خفیفی که به نوبت میگوییم و میخندیم و بعد دم دخسها ـ گاوهای دریایی بیآزار و عاشق تفریح و لنج ـ که قاطی امواج بالا و پایین میروند و گاهی چشمهاشان به اندازهی چشم درشت یک اسب. و هرکدام با عینک شیشهای آب و وحشت از اینکه اینها چرا اینجوری میکنند و دلداری ناخدا و جاشوها که از اینها نباید ترسید، از اونها باید ترسید. من میپرسم از کدامها؟ داریوش میخندد. صدای موتور لنج حالا خفه شده، یعنی صدای دریا خفهاش کرده. جاشوها سنگهای بزرگ را اینور و آنور میغلتانند تا چپه نشویم. ناخدا جای سیلی آب را با دست پاک میکند و میخندد و ما تفهای پیدرپی امواج را که میآیند لبهی جهاز و قد میکشند و با چه کینهای سرتاپای ما را خیس میکنند. جاشوها سنگها را میغلتانند طرف دماغهی جهاز، همانجایی که معمولا باید سرهنگ بنشیند، بعد میغلتانند طرف ما و ناخدا دیگر نمیخندد و شهردار بچههایش را بغل کرده، جاشوی پیر، پیراهنش را درآورده، آبش را میگیرد. چیزی نمانده، چند متری آنورتر دریا ساکت است، ما از قلب آشوب دریا رد میشویم، موجها به نوبت لنج ما را از دست هم میقاپند و موتور بیچاره و بیحال زور میزند. داریوش با بدجنسی از من میپرسد: «شنا بلدی؟» هر دو میخندیم. شلوغی دریا کمتر میشود و ما همچنان به کفهی قایق چسبیدهایم و دخسها رفتهاند و حاشیهای از خشکی لارک پیدا میشود.
عینکها را درمیآوریم و من دهانهی دوربین را باز میکنم که عکس از ساحل بگیرم. بچهها بلند میشوند، آخرین سیلی دریا را میخوریم و با خوشحالی از جریان تند دریا خارج میشویم. سایهی جهازات لارکی را در ساحل میبینیم و چند نخل و برجستگی قطعه و زمین گسترده را. سرعت موتور کم میشود، آرامآرام. تا خشکی فاصلهی زیادتری داریم و ساحل شیبدار که نمیگذارد ما نزدیکتر شویم. اسکلهای هم در کار نیست و بهناچار موتور را خاموش میکنیم. جماعتی در ساحل هستند. همه ما را تماشا میکنند، ما هم برمیگردیم و دریا را نگاه میکنیم. ناخدا میگوید: «هوا ناخواهر بود.» و خندهی طولانی میکند. جاشوی پیر میرود توی دریا که ما را کول بگیرد به ساحل برساند. وضع مضحکی است. شهردار نصیحتمان میکند که مانعی نیست و این رسم سواحل است.
چمدان و رختخواب ما را کول را میگیرد و میبرد ساحل و بعد هم ما را کول میگیرد و میبرد ساحل. این رسم سواحل است.
جماعت نزدیک میشوند و ما برمیگردیم رنگ تند آفتاب دم غروب را روی کنگرههای درهمریختهی قلعه تماشا میکنیم.
خوشوبش و احوالپرسی با لارکیها تمام شده، حالا نوبت گشتوگذار است. از کوچهی حاشیهی مسجد رد میشویم و میرسیم به وسط خانهها که همه کوتاه هستند و روی شیب تند جزیره درست شدهاند و دریچههایی که با شاخههای خشک و بلند و گردوخاکگرفتهی مرجانها پر شدهاند. چرخی میخوریم و میرسیم به یک بلندی. بالا میرویم و آنوقت تمام بدنهی جزیره را میبینیم؛ یعنی یک قبرستان عظیم را. و سنگ قبرهایی که سالها و قرنهاست زیر آفتاب دوام آوردهاند، اینجا و جاهای دیگر، قبرستان پرتغالیها و خارجیهاست و کنار و روی قبرها بچهها مشغول بازی هستند. داریوش میپرسد: «لارک یعنی همین؟»
بچهها تا ما را میبینند همه بلند میشوند؛ چقدر بچه. آرام فاصله میگیرند و همه در یک نقطه جمع میشوند و بعد نزدیکتر میشوند. همه لختاند. بهندرت تن یک یا دو نفرشان پیرهنپارهای است.
عدهای از بومیها به خیالشان که ما سراغ آثار باستانی آمدهایم، چه اصراری دارند که قبرستانها را تماشا کنیم. کنار تلی میرویم که زیارتگاه اهالی است، قبر آخوندی به اسم شیخسعید که معلوم است زمانی در و پیکر و دیوار داشته و حال همهچیز به هم ریخته، خود مزار مانده است با بخوردانهای گلی جورواجور و لارکیها منتظرند که ما چیزهایی کشف کنیم که خود خبر ندارند. و بعد راهی قبرستان اصلی پرتغالیها میشویم که تختهسنگهای سیاه دارد و همه فلسفلس شده و گاهی روی فلسها، سایهای صلیب نقر شده و بعد میپیچیم و میرسیم به مزارستان مسلمین. بیهیچ علامت و نشانهای و گاه کنار هر قبر درخت صبری که دوام آورده و سبز مانده. از همهی اینها با سرعت رد میشویم و لارکیها همه متعجب که چرا تعجبی در صورت ما نیست. جماعت به زبان کمزاری حرف میزنند؛ مخلوطی از عربی و پرتغالی و فارسی و بلوچی و انگلیسی. چند نفری هستند که به زبان فارسی راحت با ما حرف میزنند. من و شهردار جلوتر و جماعت در وسط و داریوش متعجب و حیران در میان بچهها و اینکه چه قشقرق و همهمهای راه انداختهاند، سعی میکند آرامشان بکند و به حرفشان بکشد. اما همه در میروند و پشت سنگ قبرها قایم میشوند. لحظهای در خلوت درهای راه میرویم. من و شهردار، تنها. از جماعت خبری نیست. مشغول تماشای بزهای وحشی هستیم که از زیر سنگی درآمده به شکم کوهی پناه میبرند.
دوباره جماعت پیدا میشوند که چیزی را کولگرفته، میآورند. جلوتر میرویم، تختهسنگی را زمین میگذارند و ایندفعه مطمئن هستند که چیز فوقالعاده مهمی را آوردهاند. سنگ قبری است که از گوری شکسته با خود آوردهاند که نوشتهای دارد با این عبارت، وفات مرحوم ملاقاسم مراد...
چارهای نیست. خودم را بیخودی متعجب نشان میدهم.
اسکلت قلعهی پرتغالیها با حفرهها و انبارها و دالانهای وسیعش هنوز سرپاست. و همچنین برج و باروی ویرانش و دیوارها که چه سترگ و عظیم ساخته بودند و به چه وضع و حالی افتاده. وسط قلعه میدانگاهی شده پوشیده از سنگ و گل و خاک درهم که انعکاس صدا در آن فضای خلوت و خالی گاهی برمیگردد و گاهی برنمیگردد، مربوط به اینکه در کجا ایستاده باشی. آبادی لارک در پای همین خرابه است و به عبارت بهتر در سایهی همین خرابه. خانهها پاشیده در سه طرف و اگر فاصلهای هست بین ردیف خانهها، به خاطر بازوهای پهن قبرستان است که بیخودی به همه طرف دراز شده دو یا سه تا برکهی کهنه و قدیمی و خراب یادگار همان زمانی که قلعه را ساخته بودند، همه بیسقف و شکسته و خالی، جز یکی که یک دو وجبی آب کشدار و سیاهی داشت که میجنبید و نفس میکشید و تمام ذخیرهی آب لارک همان بود. و این آب تا هوا گرم شود میگندد و بویی راه میاندازد که تصورش را نمیشود کرد و بعد اسهال خونی. هر کسی لب به این آب بزند، چارهای جز اسهال خونی و مرگ ندارد و هر گیلاس آن همچون جام شوکرانی است که تشنهها را از خوردن علاجی نیست. در سال 1343، 78 نفر با آب همین برکه فوت کرده بودند. آب چاه هم که ندارند، اگر زمین نمی پس بدهد، شور است و غیر قابل شرب. هرچند که باقیماندهی دو چاه عمیق و بزرگ در جزیره است یادگار صدها سال پیش. روزهای اول بهار که گذشت آب تمام میشود، و بیآبی مسئلهی جدیتری میشود، آنوقت دیگر تنها سوغاتی که باید به لارک برد همین آب است. یک یا دو بشکه و اگر عزیزی محبتی بکند یا لنجی عوض ماهیگیری راهی عباسی (بندر عباس) شود که چهار پنج ساعتی باید برود و چهار پنج ساعتی هم لازم است که برگردد. و چنین است که هر چکه آب گرانتر از هر چکه نفت سیاهی میشود که موتورلنج برای راهرفتن احتیاج دارد.
* * *
جزیرهی «لارک» دو آبادی دارد. آبادی وسط جزیره را لارک کوهی میگویند و مردمش را «اهل کوه» دور از دریا و کارشان کشت و زرع است. بیشتر کشت خربزه که هر خانواده دو سه بتهای میکارد و محصول خوبی برمیدارد و بعد نخلستان. کوهیها 40 خانوار هستند که زمستانها عدهای کوچ میکنند و میآیند لارک ساحلی برای صید و ماهیگیری و تابستانها راهی قصب و سواحل عمان میشوند برای سرزدن به نخلستانهایی که در آنجاها دارند و برای چیدن ثمر نخلها.
آبادی دیگر همان آبادی ساحلی است. 50 خانوار با تعداد زیادی بچه و چند نخلستان و همه ماهیکش و کارگر دریا. در لارک ساحلی، 17 نفری صاحب نخل هستند و جمعا در حدود 300 اصله نخل وجود دارد. ساحلیها برخلاف اهل کوه همیشه در آبادی خودشان هستند بیآنکه خیال سفر و رفتوآمد داشته باشند. ثروت اصلی لارکیها تعدادی بز نیمهوحشی است که در کوهستان زادوولد میکنند و آزادانه و از هر صدا و سایهای میرمند و چنان فرار میکنند که گویی شکار وحشی و رمندهای از جلو نگاهت فرار کرده است و حال گرفتن این بزها خود مسئلهای است، کمند یا تله و یا وسیلهی دیگری میخواهد. و حساب مالکیت بزها هم روی حدس و یقین است و هیچکس نمیداند که چند تا بز دارد و حتی شمارهشان را هم نمیدانند و حدس میزنند که مثلا سال گذشته هزار کهر از تشنگی و گرما تلف شدهاند پای کوهها و در سایهی خشکی یک نخل یا لب دریای شور، لاشههاشان را به دریا ریختهایم یا پای کوهها به خاک دادهایم.
لارکیها اهل کمزار هستند (تابع مسقط) و قوم و خویش فراوان در قصب و قده و کمزار دارند. اکثرا در آن ناحیه علاقهی ملکی دارند. گویا چهار نسل بیشتر نیست که کوچ کرده به این جزیره آمدهاند. با وجود این، اغلب محتاج آنطرفیها هم هستند. چه در موقع قهر طبیعت و چه در مواقعی که بدبختی دیگری پیش آمده است؛ مثل یورش پاکستانیها عین دزدان دریایی.
تمام جزیره 9 عدد موتورلنج دارد. دو یا سه عدد عامله و شش تا هوری. و تعدادی گرگول [گرگور]، تلهای که برای گرفتن ماهی از ته دریا به کار میبرند، و با اینهاست که مردم صید میکنند و تمام اهل جزیره زنده هستند و همان روزها که ما آنجا بودیم، دو ماه تمام بود کشتیهای پاکستانی داروندار لارکیها را غارت کرده بودند. کشتیهای بزرگ ماهیگیری با آن تورهای بلند و مفصل، [...] ، وسایل صید لارکیها را پاره کرده به ته دریا ریخته بودند. به همان سادگی که یک کارد، طناب را پاره میکند و بعد بودند عدهای روی دریا که با آب بخور و نمیری، ته دریا را قلاب میکشیدند که گرگولها [گرگورها] را پیدا کنند. نمیکردند و از آنها بود محمد زیدنامی که 28 گرگورش را بریده بودند و چهار شبانهروز بود که رفته بود دریا و برنگشته بود و دیگران دلشورهاش را داشتند. و محمد حاجیسلیمان کدخدای لارک که 27 گرگورش را از دست داده بود، و دیگر دریا خالی از ماهی بود، با وجود این، آنها با هوریهای تابوتمانند میرفتند دریا و قلاب میانداختند. بهخاطر بیدردسری زیاد، مرکز اصلی صید پاکستانیها همین حولوحوش بود، حتی داخل جزیره هم میآمدند و درختهای سومر را میزدند و میبردند. آخرین دفعه عدهی زیادی داخل جزیره شده بودند و لارکیها همه دلواپس و نگران بزها.
آنها را روی دریا ترسانده بودند و حالا در خشکی هم میترسیدند. وسیلهی دفاع که ندارند. بعد عدهای رفته بودند قصب، از آشنایان و بستگان طناب و سیم گدایی کرده بودند و تمام مردم نشسته بودند توی میدانچه و گرگول [گرگور] میبافتند. توی جزیره حامی و پناهگاهی و وسیلهی دفاعی نیست. حتی ژاندارم هم. آخر چیزی باب دندان لازم است که به امید آن بشود سختی را تحمل کرد. گویا گمرک دارند. یعنی در قفلخوردهای. نه بهخاطر مبادلات مرزی. مردم چیزی ندارند بفروشند یا وارد کنند و حداکثر شناسنامهها را دانهای پنج تومان میفروشند به واسطههای قشمی که برای تجار بندر عباس کار میکنند و این حداکثر درآمدشان هست از تمام مزایایی که از این طرف برایشان قائل شدهاند.
همهوقت چشم بهراهند، چشم بهراه معلمی که هر چند وقت یکبار پیدا میشود تا به 35 نفر محصلی که در چهار کلاس درس میخوانند، خواندن و نوشتن یاد بدهد و ما دیدیم که آنها چگونه عوضِ نوشتن نان، عکس نان را روی کاغذ میکشیدند و آب را به زحمت مینوشتند و میدانستند که افغانستان دهی است آنور قشم. و تازه اگر هم بلد بودند که به دردی نمیخورد و بعد چشمبهراه دکتری که هر سال یک یا دو ساعت به جزیره میآید و قرص تب میدهد و برمیگردد و چشمبهراه مامورین که ما را عوضی جای آنها گرفته بودند و فکر میکردند کارهای هستیم. مخصوصا که راهنمای ما هم چنین توهمی داشت. و همه جمع شده بودند برای شکایت که آب نمیخواهیم، آب دست خداست. پول نمیخواهیم، خدا باید بدهد. طناب و سیم نمیخواهیم، گرگول [گرگور] و روغن نمیخواهیم، اینها را از سر ما باز کنید. پاکستانیها را نگذارید بیایند. و ما همینطوری بیخودی مینوشتیم، تند تند، نه از ترس، بلکه از خجالت. و آنها حتی مهلت و ضربالاجل تعیین میکردند که میرویم کوچ میکنیم. عریضه نوشتیم به بخشداری قشم، به ژاندارمری، به عباسی، به فلان و بهمان جا. دیگر کجا بنویسیم خوب است. و چنین بود که ما همه را گوش میکردیم و بچهها هلهلهکنان جمع میشدند دور ما و مردها با مشت و لگد و سنگ دنبالشان میکردند و چنین بود تا بانگ اذان مغرب بلند شد و همه با عجله ما را تنها گذاشتند و رو به مسجد راه افتادند و لحظهای بعد ما در خلوت و سکوت جزیره تنها ماندیم.
شب. شب در خانهی حاجیسلیمان دور هم نشستهایم. بساط چایی روبهراه است، یک کتری، سه استکان انگشتی و در ظرف بلند و باریکی شکر. رنگ چایی به اندازهای تیره است که به سیاهی میزند. میپرسم: «چایی تند برای ما درست کردی کدخدا.» یک لارکی جواب میدهد: «نه آقا چایی نرمه، برای مهمان چایی نمیجوشانیم. آب خرابه، آب سیاه است.» استکان چایی را برمیدارد و جلو زنبوری میگیرد. رشتههای باریک و پهن در استکان شناورند. من میخورم. تشنه هستم، به داریوش هم سفارش میکنم که مانعی ندارد. چای دوم و سوم را هم میخورم. سیر شدهام. سفره میآورند و برای هر کدام چند تخممرغ سرخکرده. چایی تمام اشتها را از بین برده. با تکههای نان ورمیرویم.
صاحبخانه و لارکیها از اتاق بیرون رفتهاند. بچهها خواباند. زنبوری نمیتواند همه جای اتاق را روشن کند. دورتادور، روی دیوارها شمشیرهای بزرگ و خلخالهای جورواجور زدهاند. طاقچهها پر است از کاسهبشقاب و فنجانهای قدیمی که خیلی ظریف روی هم چیده شده. دو قمه زینت دیوار دیگر است. دیوار روبهرویی چند دریچه دارد، دریچهی پایینی را باز میکنیم. خانهی کدخدا، در بلندی است و آنور دریا نور کمرنگ چراغهای قشم پیداست. احساس آشنایی و اینکه لارک را چه تاریکی غلیظی پوشانده است. شب و قبرها و بادی که توی حفرهها کل میزند. شهردار تعارف میکند که چرا شام نمیخوریم و ما که چرا میخوریم. کدخدا با لارکیها در را باز میکنند و میریزند تو و بساط سفره را جمع میکنند و گلایه که شام را پسند نکردید.
با داریوش بیرون میروم. تنها روشنایی جزیره در اتاق کدخداست. از اینور آنور، فرار بزها، صداهای دریا و انعکاسی که به یک خندهی فرسوده میماند. بقیه شب و شب. با فشار دکمهی چراغدستی تاریکی را میشکافد، جلو خانهها هستیم. چراغی روشن نیست، در تاریکی نشستهاند و حرف میزنند، در تاریکی میخورند و در تاریکی میخندند. شب همهچیز را خفه میکند. چندبار جلو پایمان را روشن میکنیم. روشنایی توی اینهمه تاریکی چیز کثیفی به نظر میآید. باز تاریکی، و چند شوخی و خندهی بیخود و چند اشاره. صدای قدمهایی نزدیک و بعد دور میشود. ما کسی را نمیبینیم. به طرف خانهی کدخدا برمیگردیم. وارد میشویم، رختخوابها را پهن کردهاند، همان بالشهای سفت از پیشِ خرما و هرکدام یک پتو و لیوان کوچکی آب بالا سر ما. میآیند و زنبوری را میبرند و بیرون خفته میکنند. دراز میکشیم. بادی داخل اتاق سرک میکشد. چراغدستی را خاموش میکنیم. همهچیز پیشکش شب.
صبح داریوش حاضر نیست دست و رو بشوید. صبحانهای میخوریم و راه میافتیم. لارکیها جمع شدهاند، آفتاب رنگ تندی دارد. کدخدا کوههای سیاه را نشان میدهد و میگوید همهی اینها آهن است. معدن آهن و خیلی وقتهاست که خارجی میآیند و تفتیش میکنند و میروند. برایش میگوییم اشکالی ندارد، خودشان میآیند و درمیآورند. بعد از معدن نمک صحبت میکنند و از آن گوشهی ساحل که از دریا نمک میگیرند. از کنار گرگول [گرگور] پارهای رد میشویم و بستهی کوچک هندوانهای از زیر خاک درنیامده خود را اسیر قفسی دیده است. لب دریا میرسیم. چمدان و بستهی رختخواب ما را میبرند روی لنج. با لارکیها خداحافظی میکنیم. دریا مثل آیینه صاف و بیچین و مهربان است. باز روی کول جاشوی پیر میرسیم روی لنج. لنجهای ماهیگیری از صید برگشتهاند. پیرمرد ماهیگیری عجله دارد به لنج ما برسد. چند ماهی سنگسر برای شهردار هدیه میدهد. موتور را روشن میکنند. همه در ساحل منتظر حرکت ما هستند. با صدای بلند خداحافظی میکنیم. حاجی محمدسلیمان داد میزند «ما تا شش ماه صبر میکنیم، اگر کاری برای ما نکردید، اگر پاکستانیها را از سر ما باز نکردید، جزیره را خالی میکنیم میریم قصب.»
و من داد میزنم «خداحافظ».
لنج حرکت میکند و من از جاشوی پیر خواهش میکنم قلیانی برای ما چاق بکند. پشت به جزیره رو به دریا مینشینم، داریوش عقب کتابش میگردد. روز، روز خوب و آفتابی است. |
* مهد آزادی آدینه، شمارههای 10 و 11، مسلسل (1222 و 1243)، 30 اردیبهشت و 20 خرداد 1345، تبریز.