اشاره مسعود میناوی، متولد اول فروردینماه 1319 در اهواز و درگذشته به تاریخ دوم مردادماه 1387 در تهران است که بیش از خیلی از نویسندگان همنسل خود، به مسائل بومی خوزستان و زندگی و دغدغههای کارگران و محیط کار آنها پرداخت که زندگی دریانوردان را هم شامل میشد. او تا زنده بود، هیچ کتاب مستقلی منتشر نکرد، اما داستانهای بسیاری نوشت که برخی از آنها در نشریات و جُنگهای ادبی منتشر شد؛ از جمله همین داستان دریاییِ «بادِ زار» کهدر ماهنامهی «دنیای سخن»، شمارهی 14، آذر 1366، صص 38 تا 41 به چاپ رسیده و ما به دلیل توجه و اهمیتی که زندهیاد میناوی در داستانهای خود به مسائل و موضوعات دریایی میداد، آن را تقدیم خوانندگان «بندر و دریا» کردهایم؛ به امید روزی که همهی آثار منتشرنشدهی زندهیاد میناوی در دسترس علاقهمندان قرار گیرد.
روی عرشه، رو به دریا ایستاده بود و آفتاب پیشازظهر با گرمای مطبوعش بر او و عرشه، مایل میتابید. چشماندازش گسترهی دریا بود که چین برمیداشت و زیر تابش رخشان آفتاب در رنگهایی از سبز یشمی و طلاییِ رنگبازنده و تغییریابنده تا کنارههای افق میغلتید و میرفت. زیر پوشش پوسته سبز ژلاتینی دریا، انگار که مجموعهای از سلولهای پیچیدهی زندهای گره میخوردند، میجنبیدند و کش میآمدند. انبوه گردههای عضلانی و جاندار بههمپیوسته که میتپیدند، قوس برمیداشتند و درهم میآمیختند، درنگ میکردند و تا دوردستها موج برمیداشتند. به کنارهها که میرسیدند، کفآلود میگسیختند و با صدای خفهای از هم میپاشیدند. تابش آفتاب، بافت سبز مخملی مواج را رگهرگه میکرد و پهنهی گسترده چین میخورد و در رنگهایی از سبز دودی، زرد و شرابی میجوشید و دور میشد. صفحههای زرین نور که بر آن میتابید، همچون آتشی دودآلود با ریشههایی سرخ و طلایی میلرزید و شعله میکشید. بازتاب تیغههای رنگ که پخش میشد و میگسترد، جزیرههای تور با رنگهایی زیبا و شکننده در سطح میکایی دریا، که در حلقههای بلورین و پیوسته پیچوتاب میخوردند و درهم میآمیختند.
پیشازظهرها زیباترین ساعات تنهاییِ مرد بود که با خود و دریا خلوت میکرد. امواج از دوردست میآمدند و به بدنهی کشتیِ کهنهی بهگلنشستهاش لب پَر میزد. نمک و شوره در طول سالها که به گل نشسته بود، آرام و باحوصله بدنهاش را میلیسیدند. روی عرشهی کنار دیوارهی چوبی کابین فرماندهی، یک صندلی حصیری، یک نیزه سهروبینه و یک تور ماهیگیری به چشم میخورد. کابین که اتاق خواب و کتابخانهاش نیز بود، چند پله بالاتر از عرشه و مسلط به دریا بود، با چشماندازی شیشهای از سهطرف تخت خواب، سکان چوبی و قطبنما و فانوس دریایی گرچه بیمصرف اما جزئی از تزیینات کابین بودند، با یکی دو تابلو از نقاشیهای خاور دور و یک مجسمهی تراشیده از چوب که به خدایان بیمعجزه میمانست. پشت کابین، سالنی یکدست با پنجرههای گرد شیشهای و تعدادی میز و صندلی چوبی [قرار داشت] که نوشگاه ملوانان و کارگران بندر و قاچاقچیان بود؛ جایی آرام، با وقاری خاص که بیشتر به یک معبد میماند تا نوشگاه. ناخدا صدایش میزند، مردی بلندبالا با چهرهای مفرغی آفتابسوخته و چینهایی خوشایند در گوشهی لبها، موهایی جوگندمی و یک حلقهی فلزی در لالهی گوش راست، با شانههایی افتاده، کمی مرموز و نگاهی تیز و برنده با گذشتهای پر از ماجرا و حادثه و سفرهایی پر از خاطره از هند، سنگاپور، پاناما، مدیترانه... و حالا در میانسالی به دنبال آرامش پناه آورده بود به جنوبیترین بندر در کنارهی دریا.
یکبار ملوانی نیمهمست از او پرسیده بود: «هی ناخدا... تو کی هستی؟... از کجا اومدی؟»
و او با لبخندی معنیدار گفته بود: «منو امواج حوادث پرتکردن به این بندر...»
اوایل که آمده بود میگفتند از یک کشتیِ پانامایی جا مانده. چند صباحی تنها در کوچه و خیابانهای شهر پرسه زده بود تا اینکه این کشتیِ بهگلنشسته و متروک را از شرکت «مارینرشیب» برای سکونت خرید، بعد سالن آن را دستکاری و با چند میز و صندلی تبدیل به نوشگاه کرد. پلی متحرک کشتی را به ساحل متصل میکرد. در چندمتری همسطح موجشکن، پیادهرو بود با درختهای گرمسیری میموزا و سهپستان و جادهی آسفالته که از کناره میگذشت و شهر را دور میزد. کمی دورتر نخلستان بود با شاخههای بلند و برگهای سبز غبارگرفته و شاخابههای جاری پر آب از مد دریا و عطر بوتههای حنا و گل سرخ
و سیاهچادرهای کولیها.
ناخدا هر شب پس از خلوتشدن نوشگاه روی عرشه میآمد و خود را روی صندلی حصیری ول میداد، سیگاری دود میکرد و در آرامش شبانه و پچپچهی امواج، عطر تند تازهشکفتهی طلع نخل و شکوفههای حنا را که دوست میداشت استشمام میکرد و همراه با آواز زخمی شبانهی کولیها در اندوه شبانه، خاطرههایش را نشخوار میکرد. این کشتیِ متروک، شده بود آخرین پناه مردی واخورده از گشت و گلاهای طولانی در سرزمینهایی دور و دریاهای غریب و عشقهای بیبندوبار و بیسرانجام و آتشهای هوسآمیز و حوادثی پرمخاطره و جنونآمیز؛ آزمونهایی در حد مرگ و زندگی و غلت و غوطه در بسترهای گرم و نمناک به امید یافتن عشقی که پابندش کند و سر و سامانش دهد. همهی عمر شده بود سندان چکشخور تجربههای تلخ و دردناک و حالا جمود هولناک سرخوردگی و کمی لاقیدی و بیتفاوتی و گاه نگاهی به تمسخر به اشیاء و گذر زمان، اما تنهاییِ آخرهای شب و پیشازظهرها احاطهاش میکرد، تنهایی غمانگیز و تلخ، انگار سیطرهی دردی ناشناخته، و او خوددار و آرام خود را میسپرد به گذر موج خاطرههای خوش گذشته که همه عمر با شتاب آمده، جانگرفته و از دست رفته بودند.
یک کشتی نفتکش در دهانهی خلیج غمبار سوت کشید و او را به خود آورد. مرغان کاکایی با صدای سوت کشتی از روی نردههای عقبی بالزنان پر گشودند و با خطی منحنی به سوی افقهای آبی پرواز کردند. یک ماهی صُبور با فلسهایی یکدست از سیماب و نقره بر سطح صیقلیِ آب جست زد و بالههایش سطح سبز میکایی را برید. مرغی ماهیخوار دور زد و تیز با قوسی زیبا خود را به آب زد و پوستهی سبز ژلاتینی را زخمی کرد. آفتاب حالا عمود میتابید و نیزههای رخشان نورش را به امواج مخملیِ غلتان میسپرد. دریا در معرض هجوم نورهای دگرگونشونده و تغییریابنده، پارهرنگهایی تند و زیبا میآفرید. امواج با کشوقوسی گسترده در رنگهایی متناوب از سبز و دودی و شیشهای وهمآلود، از دوردست دهانهی خلیج کش میآمدند، چین میخوردند، میلرزیدند و به طرفش میآمدند و او ساعتها محو و مجذوب این همه زیبایی و عظمت به تماشا میایستاد و عقدهها و رازهای سربسته و نگشودهی دلش را به آنها میسپرد.
یک شب مهتابی که ماه پرهای پرندش را بر سطح دریا میتاباند، او خلوت و تنهاییاش را روی عرشه بازیافت؛ [با] نسیمی خنک همراه با زمزمهی امواج و آسمانی روشن و پرستاره و نجوای مرغ گمشدهای در نخلستان. آرامآرام خود را سپرد به موج آواز «سلوی ریحان»، دختر کولی، که هر شب صدای سوزناکش را همراه با نالههای سازی محزون در لابهلای شاخوبرگ نخلها سر میداد و عاشقان را به جنون میکشاند. مرد با خود گفت: «خدایا، امشب این دختر با حنجرهای زخمی چه سوزناک میخونه!»
و یادش آمد اولینبار در یک غروب پاییزی از روی عرشه، نگاه سرگردانش در نگاه آتشین و جادویی سلوی گره خورد، از آن نگاهها که گاه وقتها یک مرد به یک زن میاندازد؛ نگاهی پر از ستایش و تمنا و نیاز.
سلوی بالابلند ظریف، انگار تراشیده از طلا وجید با پوستی گندمین و بافهی گیسوانی شبقگون و بینیوارهی زرین کوچکی به پرهی بینی. رنگهای غروب با شعلهای از دود و ارغوان در رنگ یشمیِ دریا میریخت و عطر گل زردِ میموزا شناور بود. سلوی نگاه مرد را گرفت و با طرفهنگاهی از شرم و شیطنت جوابش را داد. از آن لحظه پوستهی درونیِ تاثیرناپذیر مرد، در گوشهی گمی از درونش تَرَکی مویین برداشت. خیال وسوسهانگیز سلوی لحظههایش را پر کرد. در تنهایی به خود نهیب میزد که: «نه مرد... حالا دیگه دیره... تو دیگه تاب آن را نداری که دل به عشق بسپری... یه روزی دنبال عشقی بودی که یاریت بده تا سوار بلندترین قلهی موج زندگی بشی... اما امروز نه... این بازی خردت میکنه.»
در چشمان سیاه و جادوییِ دختر کولی، شعلهی نگاهی سوزان بود که او را به آتش کشید. مرد به خود نهیب زد و به کابینش پناه برد، اما از آن لحظه، شور و اضطراب تسخیرش کرد. غروبها سلوی در کنار ساحل در امتداد جاده، زیر درختان گرمسیری سرشار از شور جوانی و شادابی، زمزمهکنان قدم میزد و شرابههای طلایی خلخال را به صدا درمیآورد و دور و بر کشتی میپلکید. ناخدا، پیش از غروب، در ساعات گردش سلوی، دلگیر و مضطرب میشد و در کابین با لیوانی در دست خود را پنهان میکرد و با خود میگفت: «ای کاش میشد لنگر کشید و رفت...»
نیمهشبها سلوی با تحریری پرشور، فضای تنهاییِ ناخدا را شورانگیز میکرد و او را به وادیِ سودایی ناشناخته [و] پُر وهم و راز میکشاند. در بازتاب آشوب آوازهایش سخت بیتاب میشد و نیمجرعههای فراموشی سرابوار محو میشدند. با ترنم او چیزی در مرد رو به تباهی و ویرانی میرفت. دیوارهی آسیبپذیر درونش مثل دیوار کهنهی کاهگلیِ خیسخوردهای، تکهتکه واریز میکرد و میریخت. مثل پلنگی زخمی روی عرشه راه میرفت و با خود میگفت: «این دختر با پوستی از ذرههای طلا و قهوه و عطری از شرق دور، وقتی آواز وحشی خود را سر میده، مرا به گذشتههای دور، به آزادی و بیپروایی میبره.» موج آوازش انگار جریان آبی از مدّ دریا به جزر خشکِ تنهاییِ مرد راه میگشود و نفوذ میکرد و سیلان آن، اعماق درون خستهی مرد را فرامیگرفت. غروبها وقتی سلوی در آن نزدیکیها پرسه میزد، او با ادراکی غیرارادی، بهطور مبهم و مقاومتناپذیر حضورش را حس میکرد و شور و اضطراب در او میجوشید. چیزی مرموز و وهمانگیز در نگاه این دختر بود که او را میترساند، مثل شوک جریان الکتریکی، بندبند اعصابش را منقبض میکرد، فشاری شگرف بر او میآورد و دلش را میچلاند. حس میکرد دارد اتفاقی میافتد که به هراسش میانداخت، از نوع اتفاقاتی که مسیر زندگی را عوض میکنند. وقتی به یاد سلوی میافتاد، هراسی مرموز به جانش چنگ میانداخت. ترسی که همهی تابوتوانش را میگرفت، لهیب آتشی جانسوز در او میگداخت. این همه سالیان سیر و سفر و حادثه این چنین که نگاه این کولی، او را در سیطرهای وهمناک نگرفته بود.
* * *
نیمهشب ماه بر نخلستان و دریا نقره میپاشید و آویزهای سیماب قندیلوار بر سطح دریا میچکیدند. ساز، نالهی پر از اندوهش را سر داده بود و تحریرهای خشدار سلوی با زیر و بمی زخمی تا فراسوی شب و نخلستان و دریا میرفت و ذهن آشفتهی مرد را به هم میزد. با مشتی فشرده بر لیوان و نگاهی خیره به نقطهای دور و محو، غرق در تفکر و رویا، محاط در اوهام و اشباح مانده بود. اشباح از دو برِ پهنهی مهتابزدهی دریا دور و نزدیک میشدند. مردانی بیسر با پوستی عضلانی و چرب، پاروزنان از کنار کشتیاش گذشتند و در خشکی و نخلستان قایق راندند، بعد صدای گریه و زاری زنیِ را از اعماق دریا شنید. مضطرب و هیجانزده برخاست، آشفته با تنی عرقکرده از دهشت و هراس و قلبی که در سینه میکوبید. برای دستیابی به فضای بیشتر و هوای تازه، خود را به عرشه رساند. سیماب مهتاب ذوب میشد و به دریا مینشست. حالا دیگر صدای ساز و آواز را از دریا میشنید. با دستی متشنج، نردههای حفاظ عرشه را فشرد و نگاه کرد. در فاصلهای نهچنداندور از او، روی پهنهی مهتابزدهی دریا، دخترکانی با پوستهایی از آبنوس و گیسوانی از شبق، با سازی غریب، وهمانگیز به دور سلوی میرقصیدند. زمانی چند محو و خیره به این صحنه چشم دوخت، بعد افسونشده چون خوابگردها، همراه با صدای ساز و رقص دختران دریایی و نگاه جادوییِ سلوی که او را چهارمیخ کرده بود، بیاراده و ناخواسته به شور آمد و از روی عرشه، همراه با ترنم آوای موسیقی به آب زد. رقصان و شناکنان به سوی آنها رفت، اما هرچه پیشتر میرفت، آنها از او دور میشدند. نزدیکیهای سحر، ماهیگیران بدن نیمهجانش را مدهوش از دریا گرفتند. از آن شب به بعد پاک دگرگون شد؛ خواب و خوراک درست و حسابی نداشت و هر وقت هم به خواب میرفت، اشباح مردان بی سر و کابوسهای وحشتناک به سراغش میآمدند، هذیان میگفت و با یاد سلوی، اضطراب و هیجان عارضش میشد. خبر شوریدگیاش در تمام بندر پیچید. همزمان سلوی با چشمانی چون دو گلهی آتش، آشفته و بیپروا میخواند و میرقصید و گاه در چادرش میخزید و زار میزد، گریهای تاثرانگیز و پُر درد، که از اعماق روحی زخمی مایه میگرفت. پیرمردان قبیله گفتند: «باد زار به جانش نشسته.»
وقتی سلوی در چادرش شروه میخواند و میگریست، مرد در کابینش دیوانهوار قدم میزد و فریاد میکشید و اورادی عجیب را با زبانی غریب میخواند؛ گویی موجی نامرئی از سیاهچادرها تا کشتی در جریان بود و مرد را به جنون و شیدایی میکشاند. در سیاهچادر کولیها آشفتگی و نگرانی جای شادی را گرفت. زنان میگریستند و مردان سردرگم و بلاتکلیف آه میکشیدند. حرکات جنونآمیز سلوی ناچارشان کرد او را به تیرک چادر ببندند تا به خود آسیب نرساند. پس از شور و تبادل نظر از پیری که «بابای زار» بود و در جزایر میزیست، کمک طلبیدند. پیر که رسید دستور داد در چادری دورتر از چادرهای قبیله برایش حجلهای آذین بستند و سهشب و سهروز تمام، خشابها با تمپو ضرب گرفتند و زنان و دختران کولی به دور چادرش رقصیدند و به دستور پیرزار، تن او را با عصارهی میخک، سعد و هل، جوز هندی و گیاهان معطر شستند و عود و بخور سوزاندند. آخرین شب روز سوم، سلوی با قد بلند و ترد، انگار نوعروسی آرایششده با موی سیاه ریخته بر تراش شانهها، در درگاه چادر قد افراشت. نوازندگان با دیدنش دست از نواختن کشیدند، از فانوسها نوری بیمار و مرموز بر قامت او و میدانگاه جلوی چادر و نخلها میتابید. سلوی با چهرهی تکیده و نگاهی جادویی، لحظهای محوطه و جمعیت را برانداز کرد. سکوتی شگفت حکمفرما بود. بعد با صدای دردمندی که صدای خودش نبود گفت: «ای مردم قبیله... من هواییِ آن مرد غریبه هستم.»
همهمهای از جمعیت برخاست. جوانی سیاهچرده و قدبلند با خنجری از غلافکشیده نعرهای کشید و به سویش گام برداشت اما مردان قبیله او را گرفتند و آرام به گوشهای کشاندند. سلوی باوقار و طمانینه به وسط محوطه آمد، نگاهی به دور و بر انداخت و گفت: «اما مرگ... بهترین هدیهای است که به من میدهید...»
صدایی از جمعیت برنیامد. پیرزار، عصای خیزران به دست پیش آمد و رو به مردان قبیله گفت: «دخترتان صحیح و سالم است... من بادِ زار را کوبیدم و به زیر آوردم، یا او را بکشید... یا آزادش بگذارید... اما اگر او را بکشید... یا راهش را ببندید... باد زار نخ جانتان میشود... و قبیلهتان...»
روی عرشه در تمام مدت سهشبانهروزی که سلوی در حجله، زیر کوبش ضربات تمپو و دهل و فشار نیروی پنهان اما شگرفِ بابای زار در خود میپیچید و تقلا میکرد، مرد در کابینش چون پلنگی زخمی نعره زد و دور خود چرخید. وقتی در نخلستان صدای ساز و ضربههای دهل یکباره برید، مرد خسته و بیتاب از نفس افتاد، دستی به سُکان کشتی گرفت، عرقکرده با سینهای تپیده به دوردست چشم دوخت، ساعتها ساکت و بیصدا غوطهور در وهم و رویا با نگاهی گم و محو ماند، ناگاه عطر و بوی تن سلوی را حس کرد [که] مثل طیف نوری از جهتی نامعلوم بر او تابید و او را فراگرفت. آرام راه افتاد و به طرف پل کشتی رفت. ابتدا در سایهروشن شبانه، شبح سلوی را دید که بیصدا پشت نردههای پل ایستاده بود و با چشمان بیمارش، انگار دو لکه آتش به او چشم دوخته بود. افسون نگاهش توان هر حرکتی را از او گرفت. تنش لرزید و دلش مالش رفت و نفسش تنگی کرد. لبخندش را دید و مثل افسونشدگان آرامآرام با گامهایی بیاراده مثل خوابگردها به طرفش رفت و روبهرویش ایستاد، شیفته و پاکباخته، در تسخیر نگاه و عطر نفسهایش مانده بود، دور از جهان و کائنات. سلوی با ملایمت شاخهی بازویش را به سویش دراز کرد. مرد با نگاهی مبهوت و قلبی که از شدت هیجان کنده میشد، محو حرکاتی وهمناک غیر عادی و آرام دستش را پیش آورد، انگشتانشان به هم سایید، اما یکباره انگار که لهیب آتش او را سوزانده باشد، سر تا پا لرزید و دستش را کشید. داغ داغ شد و تنش آتش گرفت. تکان خورد و به آن سرِ پل گریخت. با عجله میلهی اهرم پل را چرخاند و با شتاب پل را جمع کرد. سلوی شگفتزده با دستی همچنان کشیده به سویش او را برانداز میکرد. لحظههایی چند ماند، بعد با نجوا او را صدا زد. مرد در هیجانی از شور و اضطراب، بیآنکه به او نگاه کند، به کابینش خزید. سلوی اینبار با صدایی رسا داد زد: «ناخدا... میخوام بات حرف بزنم... اگه نیای... اگه رام ندی، خودمو غرق میکنم.»
سایهی مرد را دید که پشت شیشه در خود تپیده، دور خود میچرخید. دوباره گفت: «ببین ناخدا... جدی میگم... و الا...»
کمی منتظر ماند و به کابین چشم دوخت، اما چون جوابی نشنید، انگار که جدی و برگشتناپذیر تصمیم گرفته باشد، با گامهای بلند و اندامی موزون و ترد از موجگیر پایین پرید، با سری گرفته. موی سیاهِ افشان بر شانهها انگار که بر موج گل برود به آب زد. امواج ابتدا پیچان پاهای کشیدهاش را در بر گرفتند. مرد از پشت شیشه او را دید، تکان خورد و لرزید. حس کرد این دختر کولی با قدرتی شگفت، زنجیرگسسته به سوی مرگ میشتافت. فریاد زد: «نهههه... سلوی نهههه...» و با شتاب از کابین بیرون پرید و خود را به آب انداخت. سلوی با فاصلهای دورتر همچنان در آب میرفت و امواج سنگین و نرم او را در بر میگرفتند. مرد دیوانهوار فریاد میزد و به طرفش شنا میکرد، تا اینکه خود را به او رساند و در بازویش چنگ انداخت و او را کشید. سلوی به طرفش برگشت. مرد که نفسنفس میزد، برق نگاهش را دید که تصمیم و شیطنت در آن موج میزد. مرد او را به طرف خود کشید، موجی غلتان سر رسید و سلوی را در آغوش مرد راند. موج، لفزنان، سر و شانههاشان را پوشاند و گذشت. |