اشاره نهمین بخش از مجموعهحکایتهای «عجایبهند» پیش روی شماست. در معرفی حکایتها، قبلا هم همینجا آمده است که همهی آنها را از کتاب نایاب «عجایبالهند» نوشتهی ناخدا بزرگ شهریار رامهرمزی با ترجمهی محمد ملکزاده انتخاب کردهایم که آخرین بار بیش از نیمقرن پیش چاپ و منتشر شده است. این حکایتهای عمدتا عجیب و غریب، شرح حال و خاطرات دریانوردان و بازرگانان ایرانی و هندی است که بین سواحل آفریقا و ایران و هند تا چین و ژاپن در رفتوآمد بودهاند. نویسندهی کتاب، اشاره کرده که اغلب این ماجراها را خود شاهد بوده و برخی را هم از نزدیکانش شنیده است که بیشتر آنها دریانوردان ایرانیِ ساکن بندر سیراف بودهاند و با بنادر دوردست در شرق و غرب جهان مراوده داشتهاند. حکایتهای پیش رو که ما عنوان «قیام اسیران دریایی» و «نجات از جزیره با مرغ سحرآمیز!» را برای آنها برگزیدهایم،دو نوشتهی کوتاه دیگر از این مجموعه است که میخوانید.
یکی از ناخدایان برای ابومحمدحسنبنعمرو چنین حکایت کرد: زمانی کشتیام را به جزیرهی «زابج»1 میبردم، باد مخالف آن را به یکی از قراء جزایر «وقواق»2 برد. اهالی قریه همین که ما را دیدند، پا به فرار گذاردند و هرچه توانستند اسباب و اثاث خود را نیز با خود به صحرا بردند. اهل کشتی هم چون به آن سرزمین آشنا نبودند و علت فرار اهالی را نمیدانستند، از کشتی بیرون نیامدند؛ به همانحال دو روز توقف کردیم بدون آنکه احدی نزد ما بیاید و کسی با ما گفتوگو کند. عاقبت یکی از سرنشینان کشتی که زبان مردم وقواق را میدانست، دل را به دریا زده، از کشتی بیرون آمد و به جانب صحرا شتافت؛ بین راه مردی را دید که بالای درختی خود را پنهان کرده بود، با او از درِ رفاقت درآمد و به نرمی سخن گفت و مقداری خرما به او داد، آنگاه علت فرار اهل قریه را از او پرسید و گفت اگر راست بگوید در امان خواهد بود و جایزهای نیز به او خواهد داد. آن مرد گفت: چون مردم قریه، کشتی و اهل آن را دیدند، گمان کردند که قصد جان و مال آنها را دارند، بدین جهت خود و رئیس قبیله فرار کرده، به بیابانها و جنگلها پناه بردند. آن سرنشین، مرد را با خود به کشتی آورد. سه نفر از اهل کشتی مامور شدند که با او نزد رئیس قبیله رفته و پیغام گرمی برایش ببرند و او و قبیلهاش را به کمکهای خود اطمینان بخشند و نیز تحفهای که عبارت از دو قطعه پارچه و مقداری خرما و بعضی اشیاء دیگر بود، برای رئیس قبیله بردند. چون رئیس قبیله از مشاهدهی هدایا و شنیدن پیغام اطمینان حاصل کرد، با تمام افراد قبیله به خانههای خود برگشتند و با اهل کشتی بنای معاشرت و معامله گذاردند و آنچه متاع در کشتی بود، خریداری کردند.
بیست روز از این واقعه نگذشته بود که خبر رسید اهالی قریهی دیگری با رئیس خود قصد حمله و نزاع با سکنهی این قریه دارند. رئیس قبیله به مردم کشتی پیغام فرستاد که این جماعت قصد جدال و غارت اموال ما را دارند، زیرا آنها گمان بردهاند که من از امتعهی3 این کشتی نصیب وافری دارم. پس سزاوار است که به من کمک کنید و دفع شر آنها را از خودتان و من بنمایید.
روز بعد، هنگام سپیدهی صبح، دشمنان به قریه حمله کردند و به دروازه رسیدند. اهالی قریه با رئیس خود به دفاع و نزاع برخاستند. کارکنان کشتی و مستحفظان و همچنین کلیه سوداگران و مسافران، خود را آمادهی جدال نموده، به کمک و همراهی اهل قریه قیام کردند.
در گرماگرم جدال، مردی از سرنشینان کشتی که اصل او از عراق بود، از حجرهی خود بیرون آمد، ورقهی کاغذ بزرگی که صورتحساب شخصی او بود از جیب بیرون آورد، آن را باز کرد و بهطرف آسمان بلند نمود و با صدایی رسا کلماتی چند ادا کرد. چون نظر مهاجمان به او افتاد، در حال، دست از جدال برداشتند و عدهای از آنان نزد او آمده گفتند: «تو را به خدا قسم میدهیم چنین کاری مکن؛ ما میرویم و به شماها کاری نداریم؛ به اموال شما هم دست نخواهیم زد.» آن دیگران نیز به یکدیگر میگفتند جنگ نکنیم، زیرا اینها به سلطان آسمانها متوسل شدهاند و دیری نخواهد گذشت که بر ما غالب آمده و تمامی ما را خواهند کشت. و باز همچنان نزد آن مرد تضرع مینمودند تا آنکه ورقهی کاغذ را بست و در جیب گذاشت. آنگاه مهاجمان با عذرخواهی دست از آنان کشیده، به قریهی خود بازگشتند.
بدینصورت من و تمام اهل کشتی مالکالرقاب قریه و آنچه در آن بود شدیم و دوباره خرید و فروش را شروع کردیم، رئیس قبیله را نیز با خود همراه و مطیع ساخته، با مکر و حیله اطفال آنان را میربودیم و عدهای را با مقداری پارچه و خرما و غیره به غلامی درآورده، به کشتی حمل میکردیم، بدین ترتیب نزدیک یکصد اسیر کوچک و بزرگ در کشتی جمع شد.
چهار ماه گذشت و هنگام بازگشت رسید. اسیران و غلامانی که دزدیده شده و یا خریداری شده بودند، التماس میکردند: ما را نبرید، بگذارید در شهر و خانههای خودمان بمانیم، زیرا سزاوار نیست ما را از وطن خود دور ساخته، بین ما و اهل و عیال ما جدایی بیندازید. ولی این حرفها در ما هیچ اثر نکرد و اعتنایی به آنها نکردیم.
در این موقع ساکنان کشتی عبارت بودند از اسرا که بعضی محبوس و برخی در بند و زنجیر بوده و اطفال آنها که آزاد بودند. پنج نفر از سرنشینان کشتی بر این عده گماشته شده بودند که هم مراقب کشتی بودند و هم غذای اسرا را ترتیب میدادند. بقیه اهالی کشتی در قریه بودند.
یک شب اسرا همدست شده، به نگاهبانان خود حمله برده، آنها را طنابپیچ کردند و در تاریکی شب کشتی را ربوده، فرار نمودند.
همین که صبح شد، دیدیم کشتی در جای نیست و ما ماندهایم بدون هیچگونه اسباب و وسایل زندگی جز مختصر لوازمی که در قریه داشتیم.
روزها گذشت و هیچ اثری از کشتی پدیدار نشد. ناچار شدیم چند ماه در آن قریه بمانیم تا کشتیِ کوچک و محقری ساخته و با بدترین وضعی سوار شده، به راه افتادیم. |
1 ـــ زابج: نام جزیرهی «جاوه» بوده است.
2 ـــ وقواق: مجمعالجزایر ژاپن.
3 ـــ امتعه: کالاها
نجات از جزیره با مرغ سحرآمیز!
احمد بن علی بن منیرِ ناخدا، اهل سیراف، از جمله ناخدایانی بود که در دریاها مسافرتها کرده، نام و شهرت بسزایی یافته بود. یکی از معاریف هند در «سَرندیب»1 برای او چنین حکایت کرده است: زمانی کشتیای در دریا شکست و مسافران آن غرق شدند، مگر عدهای که بهوسیلهی قایقی نجات یافته، به یکی از جزایر نزدیک هند پناه بردند و مدتی را در آن جزیره گذراندند تا آنکه اغلب آنان در آن جزیره مرده و هفت نفر باقی ماندند.
در تمام مدتی که این اشخاص در جزیره بودند، مرغ بسیار عظیمی را مشاهده میکردند که هر روز به جزیره فرود میآمد و میچرید و هنگام عصر پرواز کرده میرفت، روز دیگر نیز به همان طریق به جزیره میآمد و میچرید و باز میگردید، اما هیچکس نمیدانست که آن مرغ به کجا میرود! این هفت نفر با خود مشورت کردند و قرار گذاردند که هر روز به وقت پرواز مرغ، یک نفر از آنان خویش را به پای حیوان آویخته و به مکانی که فرود میآید بروند و اضطرارا سرنوشت خود را به مرغ بسپارند؛ اگر آنها را به سرزمینی آباد و مسکون برد، به مراد خود رسیدهاند و هرگاه تلف شدند، به سرنوشتی که انتظار آن را دارند واصل خواهند شد.
بنا بر این قرارداد، یک نفر از آنان در میان درختی که مرغ بر آن مینشست مخفی شد و هنگام پرواز مرغ، آهسته خود را به نزدیک او کشانید و به چالاکی خود را به پای مرغ آویخت و ران او را در بغل گرفت و پاها را به پنجههای حیوان پیچید، مرغ به سوی آسمان پرواز کرد و او را با خود از روی دریاها عبور داد. وقت غروب آفتاب بر کوهی فرود آمد، مرد پای مرغ را رها کرد و از خستگی و رنج و تعب بسیار، مانند جسم بیروحی به زمین افتاد و تا صبح به همان حالت در آن مکان بماند. صبح، هنگام طلوع آفتاب برخاست و به اطراف خود نظر انداخت؛ چوپانی را دید که به چرانیدن گوسفندان خود مشغول است، به سوی او رفت و به زبان هندی اسم مکان را پرسید، چوپان گفت اینجا یکی از قراء هند است. آنگاه قدری شیر گوسفند به او نوشانید و او را با خود به داخل قریه برد.
شش تن دیگر از پناهندگان جزیره به همین طریق به وسیلهی مرغ عظیمالجثه بدین قریه انتقال یافته، به رفیقان خود پیوستند و از این مکان خود را به یکی از بنادر هند که محل آمد و شد کشتیها بود رسانیده و با کشتی به اوطان [وطن] خود بازگشتند و سرگذشت خویش را از شکستن کشتی و غرق مسافران و جزیرهای که در آن پناه برده بودند و نجات از آنجا به وسیلهی مرغ، حکایت کردند. مسافت بین جزیره و کوهی که با مرغ بر آن فرود آمدند، متجاوز از دویست فرسنگ بود. |
1 ـــ سَرندیب: جزیرهی بزرگی است در اقیانوس هند، مجاور سواحل جنوبیِ هندوستان که به آن سیلان، سهیلان و بلاد سهال گفته میشده است.